#حکم_دل_پارت_161
سیگار و فندک رو می گیره سمتم... رادیوش رو روشن می کنه... سرم و به پشتی صندلی تکیه می دم... سیگار و آتیش می زنم. چشمامو می بندم... از سیگار یه کام طولانی می گیرم... به دودی که از دهن و بینیم بیرون می دم نگاه می کنم...
شیخ رجب دود می شه ولی نمی ره...
شادی بین فضای تاکسی کمرنگ می شه ولی محو نمی شه...
انگار پروانه هنوز داره کنارم روی زمین جون می ده...
برای همیشه همشو توی ذهنم خط می زنم.. می ریزمش دور... تموم....
سیگار و از پنجره بیرون انداختم... نگاهی به آپارتمان شیک رو به روم کردم. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. نگاهی به کاغذ کردم. به سمت آپارتمان ده طبقه رفتم. واحد یازده... زنگ رو فشار دادم... صدای بهراد رو شنیدم:
کتی تویی؟
نگاهی به آیفون کردم... با التماس به آیفون زل زدم و گفتم:
باز می کنی؟
در و باز کرد. وارد شدم... نگاهی به دور و برم کردم. هفت هشت تا ماشین شیک و مدل بالا رو به روم بودند... از کنار ماشین ها گذشتم و دکمه ی آسانسور رو زدم. با دست موهامو مرتب کردم. بینیم و بالا کشیدم.... چند تا نفس عمیق کشیدم... حداقلش این بود که مجبور نبودم شب زیر پل بخوابم...
وارد آسانسور شدم. توی آینه به صورت رنگ پریده م نگاه کردم... دستی به صورتم کشیدم. آشفته بودم... با دست کشیدن و این جور چیزها هم درست نمی شد...
از آسانسور بیرون اومدم و به سمت چپ چرخیدم. بهراد دم در ایستاده بود و با تعجب نگاهم می کرد. پرسید:
چرا اومدی اینجا؟
جا خوردم... پس کجا می رفتم؟ آهسته گفتم:
دوستم از اونجا رفته بود.
romangram.com | @romangram_com