#حکم_دل_پارت_160


دور میدون می گردم... مغازه ها رو نمی بینم... آدم هایی که با تعجب به صورتم خیره شدند و نمی بینم... دخترهایی که دستشون و دور بازوی یه پسر حلقه کردند و نمی بینم... راننده تاکسی هایی که مسیر و فریاد می زنند... اتوبوسی که دود سیاهش توی هوا می پیچه و گلوم و می سوزونه... من هیچی نمی بینم... تهران پر دود و دم.. تهران پر از گرگ ... این تهران بدون کامی برای من تهران نیست... من این تهران و نمی خوام...

لبه ی جدول نشستم... آروم گرفتم... به اون رانندگی تاکسی مسن نگاه کردم که دود سیگارش و فوت کرد...

یه لحظه خودمو دیدم... منی که جسد یه دخترو آتیش زدم... ای کاش یه سیگار دم دستم بود... ای کاش می تونستم با پک های عمیق خودم و آروم کنم...

باید یه جا برای خواب پیدا می کردم... یه چیزی برای پوشیدن... یه چیزی برای خوردن... شاید یه جایی که بدون نگاه این آدم ها بتونم یه دل سیر گریه کنم... بدون این که پسرک فال فروش با چشم های گردش بهم زل بزنه... بدون این که دود گازوئیل بخورم... بدون این که 405 های مشکی از جلوی چشمم رد شن... !

نگاهی به دست های مشت شده م کردم. به کاغذی که بهراد بهم داده بود... نگاهم به جوهر سیاه خودکار بود ولی نمی دیدمش... چند بار پلک زدم... تصویر مات کاغذ برام روشن شد... سعادت آباد... کی می ره این همه راهو؟ ولی... من که جایی رو نداشتم... من که کس دیگه ای رو نداشتم...

یاد اون چشم های قهوه ای و نوک قرمز بینیش افتادم... نفس عمیقی کشیدم... شاید توی خونه ش یه اتاق بهم بده که بتونم یه دل سیر اونجا گریه کنم... شاید بتونم براش یه کم از کامی بگم... اصلا شاید کمکم کنه که کامی رو پیدا کنم... آره... بهراد کمکم می کنه... .

نگاهی به راننده تاکسی می کنم. از جا می پرم و به سمتش می رم... می پرسم:

دربست سعادت آباد می بری؟

نگاهی به سر تا پام می کنه. کوله پشتیمو زیر و رو می کنم. اسکناسهای توی دستم و نشونش می دم و می گم:

گدا نیستم... نترس!

زیرلب چیزی می گه... به سمت ماشینش می رم. خودمو روی صندلی می اندازم... یادش به خیر... اون روزهایی که خیابون ها رو کنار کامی زیر پا می ذاشتم تا لباسام و باهم ست کنم... ولش کن کتی... خطش بزن... توی ذهنت همه ش و خط بزن... بریزش دور... مثل همون روزی که از خونه فرار کردی و با خیال راحت از دکه ی روزنامه فروشی یه بسته سیگار خریدی و همه ی دلهره هات و با دودش فوت کردی و بیرون دادی... خطش بزن کتی... با یه نخ سیگار همه ش و بیرون بریز...

مگه میشه؟

نمی دونم چرا بی اختیار از راننده پرسیدم:

می شه یه نخ سیگارم به من بدید؟

از توی آینه با تعجب بهم نگاه می کنه... چی رو داره بر و بر نگاه می کنه؟ اشک هایی که روی صورتم خشک شده؟ موهای مشکیم که روی پیشونیم ریخته؟ ...

romangram.com | @romangram_com