#حکم_دل_پارت_159
همونی که نزدیک روسری فروشی بود و کامی از اونجا برام یه شال طلایی خریده بود... .
همونی که رو به روی پلی بود که زیرش گشت ارشاد کیشیک می داد... .
همونایی که هر وقت از رو به روشون رد می شدیم قلبم محکم توی سینه می زد و کامی دستمو محکم تر توی دستش می گرفت تا نترسم... .
هفت تیر همون بود... .
اشغال فروشی همون بود... .
حتی ویترین اون روسری فروشی که ازش یه شال طلایی داشتم و تو گیر ودار دبی گمش کرده بودم هم همون بود!
شاید چهار قدم جلو تر گشت ارشاد هم هنوز کشیک میداد... .
فقط!!!
کامی دیگه نبود... کامی رفته بود... انگار تنها مرد دنیا هم از این دنیا پر کشیده بود و رفته بود... تنها حامی کتی ناشکر و لجباز... کتی سرکش و سرتق...
سرمو چرخوندم... کامی نشسته بود روی مبل زوار دررفته... دستاشو توی هم گره کرده بود و با یه لبخند کمرنگ با افتخاری پدرانه... با نگاهی عاشقانه به کتی خندانی نگاه می کرد که آروم و آهسته براش می رقصید و موهای بلند طلاییش و تاب می داد... .
لبخند کامی محو شد... کامی گفت دوستت دارم... کامی برای همیشه رفت... .
دستمو جلوی دهنم گرفتم. دو سه تا دختر دبیرستانی با مانتوهای سرمه ای از کنارم رد شدند و با تعجب به صورت خیس از اشکم زل زدند... یه زن جا افتاده و مسن چادرش رو زیر بغلش جمع کرد و بی هوا بهم تنه زد... .
بی اراده راه می رفتم... کامی سه روز بعد بی وفایی من رفت... می دونستم تحمل خونه ای رو نداشت که گوشه و کنارش بوی منو می داد... هر گوشه ش خاطره ی دختر بی وفایی که عاشقش شده بود و براش زنده می کرد... و من چه قدر محتاج اون خونه و امنیتش بودم... محتاج حمایت های صاحبش بودم... تنها کسی که مردونگی کرد و کتی بی پناه رو از زیر پل جمع کرد... کسی که کتی رو آدم کرد... .
به کفش های سفیدم نگاه می کردم که از زیر چادر سیاهم بیرون زده بود... چادری که روی سرم لغزیده بود و موهامو نمایش می داد... دستام کنار بدنم تکون می خورد... اشک از چشمام روی گونه هام می ریخت... مرتب بینیم و بالا می کشیدم...
کتی! دیگه چی داری که بهش تکیه کنی؟ دیگه یاد کی رو داری که موقع سختی ها بهش پناه ببری؟ کتی بگو... دیگه چی برات مونده؟... کتی از حامیت بگو... کتی فقط یه نفر توی دنیا بود که خاطرت و می خواست... فقط یه نفر بود که همیشه پشتت بود... کتی بین آرزوی آمریکا رفتنت دنبال کامی هم بگرد...
romangram.com | @romangram_com