#حکم_دل_پارت_158






یه نفس عمیق کشیدم تا حس خفگیمو از بین ببرم.

یه چیزی مثل پتک به سرم خورد...!

فقط یه زنگ یکنواخت تو سرم پیچید و چشمام سیاهی رفت.... تمام تنم یخ زد... دستمو به دیوار گرفتم... گلوم خشک شد... با ناباوری گفتم:

کجا رفته؟ کامی جایی رو نداره که بره... منم... کتی... من برگشتم.

بغضم ترکید... کامی... کامی نرفته... 405 مشکیش دم در پارکه... همونی که همیشه باهاش منو از مدرسه برمی داشت و بعد می رفتیم از اون پیراشکی پیتزاهای چرب و چیلی می خوردیم... .

پیرزن گفت:

چیه؟ سرت به سنگ خورد و برگشتی؟ کامی رفت... دو سه روز بعد رفتنت رفت... .

با تته پته و لحن خفه ای گفتم: هیچ ادرسی... .

میون حرفم بلند، محکم وقاطع گفت: نــــه...!

سرم به سمت 405 مشکی چرخید... با پاهایی لرزون به سمتش رفتم. دقیق نگاهش کردم... دنبال چراغ جلوی شکسته ش گشتم... همون چراغی که موقع تمرین رانندگی به درخت کوبونده بودم و صدای قهقهه ی کامی رو بلند کرده بودم... دنبال گلگیر رنگ و رو رفته ش و لاستیک چپ بدون قالپاقش گشتم... نبود... ماشین نو بود... .

زانوهام سست شد... لبه ی جدول نشستم و دستمو روی قلبم گذاشتم... بوی آشغال های جوی آب تو بینیم پیچید... صدای میو میوی گربه ی زیر 405 منو به خودم اورد... از جا پریدم... به سمت انتهای کوچه دویدم... یه 405 مشکی اونجا بود... نفس راحتی کشیدم... ضربان قلبم بالا رفت... .

در همین موقع یه مرد میانسال با کیف سامسونت از ماشین پیاده شد... سرجام خشک شدم... سر چرخوندم... 405 مشکی کامی کو...

از کوچه خارج شدم... خودمو توی هفت تیر پیدا کردم... با گیجی نگاهی به مانتو فروشی رو به روم کردم... همونی که کامی می گفت آشغال فروشیه... .

romangram.com | @romangram_com