#حکم_دل_پارت_16
تنها کسی که اسممو کامل صدا میزد مامانم بود. الان کجاست؟ چیکار میکنه؟ عاقم کرده... نکرده... نفرین اون منو به این روز انداخت؟ من اینجا چیکار میکنم؟ تو یه کشور غریب... الان اگه بابام این لباس ها رو تنم میدید چی میگفت؟ یا داداشم... یا...
بخاطر چی اینجام؟
بخاطر کی اینجام؟
من چرا اینجام؟
نفسمو فوت کردم خسته و کسل .... سرم سنگین بود. تنم درد میکرد... نفس هام به شماره افتاده بود. از بغض داشتم خفه میشدم... اما نباید گریه میکردم. حق نداشتم گریه کنم.... این حقو همون موقع که از خونه زدم بیرون از خودم گرفتم... همون موقع که شدم دختر فراری و .... همون موقع که شبا زیر پل خوابیدن وبه تخت گرم و نرمم ترجیح دادم... همون موقع که با دله دزدی شب و سحر میکردم و صبح و شب ... همون موقع که افتادم تو بال وپر کامبیز بی کله و کامی چقدر خاطر خواهم شده بود... میگفت اگه زنش بشم دیگه دزدی و میذاره کنار.... میگفت ادم میشه... سر به راه میشه...
کاش زنش میشدم... کاش مثل همون چیزایی که همه بهش اعتقاد داشتن ازدواج میکردم... میرفتیم تو یه خونه و...
یادته کتی؟ یادته واست می مرد؟ یادته میخواست دنیا رو زیر پات بریزه؟ کتی یادته داداشت اومد دنبالت؟
علی پیدام کرد... التماسم کرد برگردم خونه... گفت که بابا پیر شده... مامان زمین گیر شده ... گفت اگه برگردم همه منو می بخشن... نمیگن یه سال کدوم گوری بودی که اگه هر گورستونی بودم شرف داشت به اینجا بودنم... یادته کتی؟
یادته علی گفت اگه برگردی بابا میذاره درس بخونی... یادته گفت دیگه نمیخواد چادر سرت کنی... یادته؟ یادته کتی؟ یادته ؟ یادته میخواستی هرچی دلت خواست بپوشی... بخاطر همین فرار کردی؟ کتی یادته میخواستن زوری که نه ... با خواهش و تمنا بدنت به یه مرد سی ساله که متخصص بود که ادم حسابی بود! ... هرچند اون موقع شونزده هفده سالت بود... هم سن الان شادی... یادته؟ بخاطر همین زدی بیرون؟ کتی بخشیدنت اما برنگشتی... کتی چرا؟
نفس بغض دارمو فوت کردم... از زور اشک چشمهام میسوخت...
یادته هاتف چه قولی بهت داد؟ زندگی اعیونی... به کامی رو دست زدی بخاطر اعتماد به یه پاپتی... لیاقت کامی رو هم نداشتی.... کامی بی کله.... همون کامی که زیر پل ، تو سیاهی زمستون پیدات کرد و بهت جا داد و هیچ کاری هم باهات نداشت... همون کامی که گفت بیا زنم شو میذارمت رو چشمم... همون کامی که باهاش کل خیابونای تهرونو گز کردی و نه صداش دراومد و نه صدات دراومد و اخر شبی با اسکناس و تراول ریل قطار میساختی...! یادته کتی؟ یادته؟ هاتف از کجا پیداش شد؟
تو دزدی مچتو گرفت و ولت نکرد و مثل یه خوره افتاد به جونت... بیا آه کامی هم دامنتو گرفت. همینو میخواستی کتی؟ پول میخواستی؟ مگه کامی نداشت... چی میخواستی که اویزون دم هاتف شدی و شادی بدبخت هم دنبال خودت کشوندی ... حالا بکش... حالا بکش... حالا باید از هاتف حرف بخوری که مفتی کار نکن...!
من پول نمیخواستم.... چرا همه فکر میکردن من پول میخوام.... من از زور فرار کردم... از اجبار... من احمق همه ی پلهای پشت سرمو خراب کردم... لگد زدم به همه چیز...
به همه چیزهایی که داشتم... به همه ی چیزهایی که میتونستم داشته باشم...
کاش الان شونزده سالم بود و بابام زورم میکرد چادر سر کنم ومیگفتم چشم.... کاش الان کامی اینجا بود و میگفت درستو تا ارشد ادامه بده و میگفتم چشم... کاش علی میومد دنبالم و میگفت برگرد و بی برو برگرد میگفتم چشم!
romangram.com | @romangram_com