#حکم_دل_پارت_15
رفت و امد زیاد نبود ... ولی وجود و حضور این همه قلچماق برام عجیب بود.
سالن مستطیلی از عرض به راهرو ی طولانی ای ختم میشد. احتمال میدادم که مثل هتل جای جای دیوارها یه اتاقی باشه ... نفس عمیقی کشیدم. با احساس حضور هاتف رو به روم با کلافگی گفتم: این اون قولی نبود که تو به ما دادی...
هاتف پوزخند مسخره ای زد وگفت: از خداتونم باشه که همچین بهشتی اوردمتون...
با جیغ گفتم: اینجا بهشته؟ برای کی؟ برای من؟
هاتف بازوهامو گرفت و منو به دیوار کوبید وگفت: هیس... امشب به اندازه ی کافی نمایش اجرا کردی... پول خون پروانه رو ازت میگیرم... بهم بدهکاری ... بعدشم.... اگه یه ذره نرم تر باشی و کوتاه بیای ... این عربا حاضرن واست جونشونم بدن... مخصوصا این یکی که بدجور چشمش تو رو گرفته... تو چراغ جادو داری.... اینا واسه ی یه شب حاضرن بهت خونه ماشین ویلا ... همه ی چیزایی رویایی که میخوای و بهت بدن... مخصوصا واسه تو که اهلی نیستی... نذار رامت کنن تا وقتی که چیزی کاسب نشدی نذار رامت کنن... من کارم اینجا تموم میشه میرم ... ولی اینو دارم بهت میگم مفت کار نکن ...
و از جلوی چشمم دور شد.
صدای پوپک و ستاره می اومد که راجع به پروانه حرف میزدند که چطوری تنش سوخته بود و هیچ کس نمیتونست نگاهش کنه...
با شنیدن صدایی که از ته حلق کسی می اومد که می گفت: ماشا الله... ماشاالله...
تهوع بهم دست داد . با اون عبای سفید و ریش مشکی و ابروها پیوسته ی سیاه و صورتی سبزه کهیر زدم و به سمت اتاقی که توش بودم رفتم.
بقیه به سمتم حمله کردن و می پرسیدن چی شد... چیکارت کردن؟ کجا بردنت؟ معاینه واسه ی چیه؟
همشونو پس زدم و به یه گوشه پناه بردم.
زانوهامو تو بغلم گرفتم و پیشونیمو روش گذاشتم.
از کی شروع شد؟ چرا شروع شد؟ این خواب بود؟ یه کابوس وحشتناک؟ مطمئنم یه خواب ترسناکه و سریع از خواب می پرم... مطمئنم که اینا هیچ کدوم واقعی نیستن...
دلم نمیخواست گریه کنم...
کتی... کتی کاردی که از هیچکس وهیچ چیز نمیترسه... کتایون ... !
romangram.com | @romangram_com