#حکم_دل_پارت_14


اون مرد نگهبان دستشو روی پهلوم فشار داد. جیغ کشیدم... از شدت درد تمام تنم مور مور شد... پوپک صدا زد: ستاره...

وکسی اومد و من هنوز از درد به خودم می پیچیدم... کسی زانوی پای چپمو گرفت و ...

صدای زن کمی بعد بلند شد که گفت: تموم شد... دختره ی پتیاره چه خبرته؟

و رو به نگهبان با اشاره گفت: ولش کن...

با لبخند کجی رو به پوپک گفت: هاتف این دفعه ترکونده ... اگر اون سه تا هم عین این سالم باشن که نونت تو روغنه!

فرصت فکر کردن به حرفشو نداشتم...

ستاره به سمتم اومد و در حالی که کشی به بازوم می بست، مشغول رگ گرفتن شد و گفت: هرچی چموش تر باشی قیمتت می ره بالاتر... و اروم زیر گوشم گفت: اینجا به هیچکس اعتماد نکن...

و سوزش سورنگو توی پوستم حس میکردم ... وخونی غلیظی که وارد مخزن سورنگ میشد.

ستاره خونمو گرفت وگفت: عادت میکنی...

در عمرم فکر نمیکردم چطوری ممکن بود که کسی غرورمو له کنه.... چطوری میشد که کسی خردم کنه... حالا فهمیدم... حالا به جد طعم خرد شدن وله شدنو چشیدم... در چند ثانیه ی ناقابل ادمی شدم که هیچی ازش باقی نموند.

پوپک به سمتم اومد وگفت: موهاتم رنگ مشکی بذاری عالی میشی عزیزم...

تمام اب دهنمو تو صورتش خالی کردم وبدون توجه به اونها از اتاق بیرون رفتم.

هاتف روی مبلی نشسته بود و سیگار میکشید... خواستم بهش حمله کنم و تا اونجا که جا داره بزنمش... تا اونجا که میخوره بزنمش... باهاش کاری میکردم که دیگه نتونه از جاش بلند بشه... نفسمو بیرون فرستادم... دستهامو مشت کردم.... با دیدن اون عرب و نگاه سنگینش به من نظرم عوض شد.

از فرصت استفاده کردم و به اطرافم نگاه کردم... سالن بزرگی بود ... هیچ شباهتی به خونه نداشت... یه سالن بزرگ با چند سری مبل و میز عسلی و یه قسمت که بار بود و انواع نوشیدنی اونجا وجود داشت.

و یه دختر جوون هم پشت پیشخون ایستاده بود .

romangram.com | @romangram_com