#حکم_دل_پارت_13


قلبم تو سینه فرو ریخت... اصلا به روی خودم نیوردم... پوزخندی تصنعی زدم... زل زدم توی چشم های پوپک و گفتم:

تو برای خود بدبختت دل بسوزون!

پوپک چشم هاشو تنگ کرد. برق کینه رو توی چشمهاش می دیدم. دوباره توی جلد همون زن پر ناز و عشوه رفت. رو به نگهبان ها چیزی گفت که نفهمیدم. رو به من کرد و گفت:

باید بری برای معاینه.

معاینه ی چی؟... نگهبان بازومو گرفت و منو دنبال خودش کشید. پوپک در حمومو باز کرد. داد و بیداد سر وقت تلف کردن های شادی و سحر راه انداخت... نگهبان منو وارد یه اتاق دیگه کرد. تنها چیزی که از اون زیر زمین قصرمانند فهمیده بودم همین دالان های پر پیچ و خمش بود که اگه به خودم بود گم میشدم... همه چیز در نظر اول کوچیک به نظر می رسید اما راهروهای طویل و اتاق های بزرگ ...!. به زور منو روی تختی نشوند... نگاهی به تخت کردم. شبیه تخت های بیمارستان بود... تخت بیمارستان نه... از اون تخت هایی بود که توی مطب دکترهای زنان و زایمان می گذاشتند... چی؟... تا حالا فکر می کردم می خواد معاینه ام کنه که ببینه ایدز و هپاتیت نداشته باشم.

سریع از تخت پایین پریدم. نگهبان منو بلند کرد و روی تخت کوبید. خواستم بلند شم که نذاشت. شونه هامو با دو دست به تخت فشار داد و با صدای بلند چیزی به عربی گفت که نفهمیدم. داد زدم:

ولم کن زبون نفهم!

پوپک وارد اتاق شد. یک زن با روپوش سفید هم همراهش بود. بازوی زنو گرفت و گفت:

کار این دختره ی وحشی رو سریع راه بنداز... آخرش برامون شر می شه این دختر!

در حالی که سعی می کردم نگهبانو کنار بزنم داد زدم:

می دونی از چی بیشتر از اون عربایی که بیرون منتظرم اند بدم می یاد؟ از شما ایرانی هایی که به خاطر دو قرون...

نگهبان دهنمو با دست گرفت. با دست دیگه اش منو روی تخت نگه داشته بود... از پسش برنمی اومدم... دیگه نمی دونستم تا کجا توان مقاومت کردن دارم... نمی تونستم تسلیم شم... نمی خواستم باور کنم که همه چیزمو باخته م...

سر خوردن پیراهنو روی تنم حس میکردم ... تمام توانمو توی پاهام ریخته بودم و اجازه نمیدادم کسی بهم دست بزنه... من نمیخواستم...

صدای اون زنه سفید پوشومیشنیدم که مدام سرم داد میکشید وفحش میداد.

اما من نمیخواستم به حرفش گوش بدم...

romangram.com | @romangram_com