#حکم_دل_پارت_156
سرمو به سمت خونه ی کامی چرخوندم... نگاهی به اون آپارتمان قدیمی کردم... نمای خاکستری و کثیف اون آپارتمان شمالی و قدیمی... به پیرزنی فکر کردم که طبقه ی پایین زندگی می کرد... چه قدر از من بدش می اومد... عاشق کامی بود که صبح به صبح براش نون سنگک گرم می خرید... ولی نمی دونم چرا هر وقت منو می دید رو ترش می کرد... انگار می دونست یه روز دل این پسر بامحبتو می کشنم می رم دنبال یه مشت آرزوی بچگونه و رویای احمقانه... انگار اینا رو از توی سیاهی چشمام می خوند...
به حیاطی فکر کردم که کامی آب و جاروش می کرد و می گفت که باید بنفشه توی باغچه ش بکاریم... همون باغچه ای که خرمالوهاش نصیب کلاغ ها می شد و شاه توت هاش به گربه ها می رسید...
داشتم اشک می ریختم... چند روز بود که اینجا رو ترک کرده بودم؟ به سال می رسید... مگه نه؟ هزار سال... هزار سال پرتجربه ... پر حسرت... هزار سال پر از امید برگشت... حالا اینجا ایستاده بودم... همون کتی سرکشی بودم که با سنگدلی همه چی رو ول کرده بودم و رفته بودم... همون کتی لجباز بودم... شرافتم و دو دستی چسبیده بودم و حفظش کرده بودم...
سحری که نمی دونستم چی سرش اومد جلوی چشمم اومد...
بیتایی که توی رستوران می رقصید و مست می کرد تا یادش بره چطور سیاه بخت شد...
پروانه ای که جلوی چشمم جون داد...
و شادی... شادی که من به این بازی کشیدمش و وقت نابودی و تباهی تنهاش گذاشتم...
چه قدر بین جمع این بدبختها خوش شانس بودم... من همون کتی بودم... همون کتی موندم... آره... یه چیزهایی برام مونده بود که بتونم بهش افتخار کنم... کامی اگه می شنید خوشحال می شد... منو می بخشید... کامی می فهمید... مثل همیشه فقط از دور نگاهم می کرد و لبخند محوی بهم می زد... لبخندی که هم پدرانه بود... هم برادرانه... و هم عاشقانه...
حالا یه لبخند روی لب من بود... کامی کتی برگشت... کتی تو برگشت.... همونی که بود برگشت!
دستمو روی زنگ گذاشتم. اشک هامو پاک کردم... سرمو به دیوار تکیه دادم... نفس عمیقی کشیدم تا قلبم آروم بگیره... صدای زنی توی گوشم پیچید:
بله؟
سرمو بلند کردم... کدوم زنگو زده بودم؟ چند بار پلک زدم... زن دوباره گفت:
بله؟... کیه؟
سریع گفتم:
کامی...
romangram.com | @romangram_com