#حکم_دل_پارت_155
دیگه مردی رو نمی دیدم که سر قیمتم با پوپک چک و چونه می زد...
دیگه مردی رو نمی دیدم که منو با یه بازی برد و صاحب شد....
دیگه مردی رو نمی دیدم که می خواست یه شب رو باهام صبح کنه و بعد منو کنار بندازه...
دیگه نمی دیدمش... من فقط مردی رو می دیدم که منو از دست شیخ نجات داد...
مردی رو می دیدم که توی لنج همراهیم کرد...
مردی که منو از اون جهنم فراری داد...
مردی که هیچ وقت منتظر تشکرهای من ناشکر نشد... در مقابل همه ی کارهاش فقط یه دستمال خیس روی پیشونیش گذاشتم...!
من دلتنگ این مرد می شدم... می دونستم...
کاغذو بیشتر توی دستم فشردم... این بار می دونستم برای چی بغض کردم... می دونستم برای چی صدام می لرزه:
نمی دونم چطور ازت تشکر کنم... برای همه چی ممنونم...
پرده ی اشک جلوی چشممو گرفت... خیلی خشک تشکر کردم... منی که خانواده م و ول کردم و دل کامی رو شکستم بلد نبودم از کسی به خاطر محبت هاش تشکر کنم... فقط طلب محبت داشتم ... از عالم و ادم طلب محبت و احترام داشتم!
بهراد با دقت به صورتم نگاه کرد... هنوز داشت فین فین می کرد... نوک بینیش قرمز شده بود... خندید و فقط در جوابم سر تکون داد... خواستم در ماشین و ببندم که صدام زد: کتی!
با امیدواری به صورتش نگاه کردم... نمی دونم منتظر بودم چی از زبونش بشنوم... چشمکی زد و گفت:
زنگ بزن...
لبخند بی رمقی زدم... آهسته خداحافظ گفتم و در ماشینو بستم... ماشین به راه افتاد... اون قدر نگاهش کردم تا ناپدید شد...
romangram.com | @romangram_com