#حکم_دل_پارت_154


آدرس کامی رو بهش دادم... دلم مثل سیر و سرکه می جوشید... استرس شدیدی داشتم... فکر دوباره دیدن کامی... چی باید بهش می گفتم؟ چطوری می تونستم توی صورتش نگاه کنم؟ ولی مگه من به جز اون کی رو داشتم؟

بهراد آژانس گرفت و به سمت خونه ی کامی رفتیم. تمام طول راه با انگشت هام بازی می کردم... سعی می کردم جمله هایی رو که می خواستم تحویل کامی بدم توی ذهنم دنبال هم ردیف کنم... یادم اومد که بهم گفت دوستم داره... به جاش گفتم خداحافظ و ترکش کردم... بعد از این که اون همه سال همه ی عشق و محبتشو نثارم کرد... کاری رو کرد که هیچ مردی حاضر نیست بکنه... دست یه دختر فراری رو گرفت و آدمش کرد... کامی بود که کتی رو کتی کرد...

بهراد روی یه تکیه کاغذ آدرس و شماره تلفنی نوشت و گفت:

این آدرس خونه مه... اینم شماره م... قرار شد دوست باشیم دیگه... مگه نه؟

لبخند زد و یه طرف صورتش چال افتاد. منم یه لبخند نصفه نیمه ی پر اضطراب زدم و گفتم:

آره... باشه...

کاغذ رو ازش گرفتم... دلم به طرز عجیبی گرم شد. شاید می تونستم اگه گیر کردم یه بار دیگه به بهراد تکیه کنم... !

وارد کوچه شدیم... قلبم محکم توی سینه می زد... نفس هام تند شده بود. کف دستام یخ کرده بود... کاغذی که بهراد بهم داده بود توی دستم مچاله شده بود. بهراد سرشو با دستش گرفته بود. چشماشو بسته بود و فین فین می کرد. چشمم به یه 405 سیاه افتاد... قلبم توی سینه فرو ریخت. از جا پریدم و گفتم:

آقا نگه دار... پیاده می شم.

بهراد سرشو بلند کرد و گفت:

رسیدیم؟

در ماشینو باز کردم و داشتم از ماشین پیاده می شدم که به خودم اومدم... داشتم چی کار می کردم؟ چرا این قدر هل کرده بودم؟ چرا بغض کرده بودم؟ آب دهنمو قورت دادم. رو به بهراد کردم. یه بار صورتشو از نظر گذروندم... به خودم گفتم:

داری می ری پیش کامی... این بار آخره... بار آخره که بهرادو می بینی... خودت هم خوب می دونی که به محض این که به خونه ی کامی برسی این کاغذو مچاله می کنی و کنار میندازی...

به چشم های قهوه ای خوش حالت و موهای مشکی بهراد نگاه کردم... به صورت جذابش... بی اختیار لبخندی روی لبم نشست...

دیگه مردی رو نمی دیدم که شاهد رقص من روی سن رستوران پوپک بود...

romangram.com | @romangram_com