#حکم_دل_پارت_152


زیپ ساکشو باز کردم و به سلیقه ی خودم یه تی شرت مشکی استین بلند در اوردم.

رو به روش ایستادم گفتم: تو که اینو درنیاوردی....

خندید وگفت: ول کن کتی همین خوبه ... بده روش بپوشم...

_نه بدتر میشی... این تره ...

و به سمتش حمله کردم و استین های پیراهنش و دراوردم و پیراهنش و پرت کردم گوشه ای با نیم تنه ی بدون لباس جلوم نشسته بود ومستقیم به من نگاه میکرد. مرسی عضله ...!... از سرما لرز کرد و پوست تنش دون دون شد.

خندیدم وگفتم: چه مرغی شدی...

تا خواست جوابمو بده یقه ی تی شرت سیاهو از سرش رد کرد وگفتم: بپوشش دیگه ... عین بچه ها ...!

خندید و خودش استین هاشو پوشید و یه لحظه بعد یه پتو دور خودش پیچید.

حیوونی سردش بود.

گفتم: میای روی میز یا تخت؟

از جاش بلند شد که حس کرد سرش گیج میره و خودشو پرت کرد رو تخت ...

نفس عمیقی کشیدمو گفتم: بیا یخرده بشین تا نم تخت بره ... و دستمو زیر بازوش انداختم وگفتم: بهم تکیه بده...

لبخند قشنگی زد و گفت: اخه تو زورت میرسه؟

ابروهامو بالا دادم و گفتم:امتحان کن...

تمام وزنشو انداخت روم که داشتم له میشدم... یه لحظه نفسم گرفت ... ولی صدام درنیومد ... با خنده گفت: صدات چرا درنمیاد؟

romangram.com | @romangram_com