#حکم_دل_پارت_151


نه کمی... خیلی ارامش داشتم ... حضور بهراد... و اینکه برگشتم ایران... دست نخورده برگشتم ایران!

این بزرگترین افتخار زندگیم محسوب میشد...

من رفتم دبی ...

به یه عرب فروخته شدم و تونستم برگردم...

با صدای در بهراد خواست از جاش بلند بشه که نذاشتم و خودم رفتم تا غذاها رو بگیرم... غذا ها رو روی میز گذاشتم . پنجره رو بستم .

بهراد روی تخت بی حال نشسته بود و به حرکات من نگاه میکرد.

لبخندی بهش زدم وگفتم: یخرده خودتو تکون بده این ملافه ی زیرت خیسه ...

چشمهاش گرد شدو با صدای خش داری گفت: چـــی؟

از فکری که کرده بود خندیدم وگفتم: پاهاتو مفتی شستم!!!

اهانی گفت...

ملافه ای که روش کشیده بودم و داد بالا و نگاهی به پاچه های شلوارش کرد ... خندید و اونا رو پایین کشید و با اشاره به دگمه های باز پیراهنش گفت: دیگه چرا اینا رو باز کردی؟

جوابشو ندادم و گفتم: دِ میگم بلند شو دیگه ... خودشو کنار کشید و منم ملافه های خیس وبرداشتم.

دو تاملافه ی تمیز روی تخت انداختم وبهراد با چشمها ی خمار لبخندی زد وگفت: خوب خونه داری ها ...

محلش نذاشتم و گفتم: پیراهنتم دربیار خیسه ...

یخرده نگام کرد ومن به سمت ساکش رفتم و گفتم:تی شرت دیگه داری؟

romangram.com | @romangram_com