#حکم_دل_پارت_150
به سختی روی تخت نیم خیز شد در حالی که کتف و شونه و گردنشو می مالید با صدای تو دماغی گفت: شب شد؟
_دادادا... اره شب شد...
از اینکه اداشو دراوردم خندید و گفت:تو این مدت چیکار کردی؟
حوله و اب و لگن و نشونش دادم و گفتم:تیمارداری میکردم...
با دهن باز نگام کرد و گفتم:الانم دارم زنگ میزنم برات سوپ بیارن... برای خودمم میخوام شیشلیک سفارش بدم...
لبخند کجی زد وگفتم:اشکالی که نداره؟
روی تخت خودشو پرت کرد و تو دماغی فینی کشید بالا و گفت:بُختاری....
-بختارم یا مختارم؟
عاشق این بودم یکی مریض بشه تو دماغی من هی اداشو دربیارم... عین کامبیز!
تا وقتی که غذا رو بیارن بهراد وسرکار گذاشتم. هرچی میگفت اداشو درمیاوردم و اونو کلافه میکردم و البته میخندوندم...
ساعت تازه هشت شب بود.
هنوز گیج بودم... هنوز باور نمیکردم... هنوز فکر میکردم یه خوابه... هنوز... با عطسه های بهراد و سرماخوردگی فجیعش خیلی هنوزهام ادامه دار نشد.
گیر کرده بودم...
ولی بهراد بود.
شاید تنها علتی که کمی ارامش داشتم ...
romangram.com | @romangram_com