#حکم_دل_پارت_148


نفس عمیقی کشید و گفت:هیچی... فکر کنم سرما خوردم... لنج خیلی سرد بود.

صداش گرفته بود.

لبخندی زد وگفت:تو نخوابیدی؟

-من خسته نیستم...

بهراد چشماشو بست وگفت: ولی من انگار یه تریلی از روم رد شده ... خیلی خستم.

از جام بلند شدم و پنجره رو باز کردم.

در حالی که پتویی که رو خودش کشیده بود و پیشونیش همچنان خیس عرق میشد واز روش میکشیدم فکر کردم حالا میتونم درک کنم چرا بنظرم خیلی گرفته و خسته میومد.

و باز فکر کردم اگر تا الان اون نبود...

لبهاش کمی نیمه باز بود... دو دگمه ی اول پیراهنش هم باز بود ... پوست بدنش عین من سفید بود شاید یه درجه تیره تر...

روش خم شدم ... مژه هاش هم بلند بود.

از قیافه اش خوشم میومد...

با نمک رو به جذاب بود...

بخصوص وقتی یه جوری عمیق میخندید چال گونه داشت.

اینطوری بیشتر ازش خوشم میومد.

خودمو عقب کشیدم و از تو یخچال دوسه تا بطری اب سرد وبرداشتم... به حموم رفتم و یه حوله ی کوچیک مخصوص دست و صورت تمیز هم برداشتم.

romangram.com | @romangram_com