#حکم_دل_پارت_147
چمه؟
ندایی تو درونم میگفت هنوزم بدبختم... من بی کس و کارم... خانواده ام منو رها کردن و منم ... همچنین...
ندایی تو وجودم داد میزد من خیلی تنهام... هیچ کس و ندارم... حتی یه دوست...
همون ندا بهم طعنه میزد کسی هم که دوستت داشت و میتونست به تو خانواده عطا کنه تو بخاطر رویاهای احمقانه ات پسش زدی... !
دماغمو بالا کشیدم...
از این همه تنهایی و بی کسی از خودم بدم اومد....
انگار رها شده بودم.... واقعا دیگه هیچ کس و نداشتم... دیگه هیچی نداشتم...
بغضمو با فرو دادن اب دهنم سعی کردم التیام ببخشم...
من هنوز باکره بودم... هنوز درست بودم... شاید نه کامل اما ... خوب... حداقل خدا منو یادش نرفته بود ... منو رها نکرده بود.
با صدای نفس های تند بهراد سرمو به سمتش چرخوندم...
تمام صورتش خیس عرق بود.
با هول از جا پریدم وبه سمتش رفتم... به ارومی تکونش دادم وصداش کردم:بهراد... بهراد ... بهراد بیدار شو...
چشمهاشو باز کرد و بهم خیره شد.
حدقه ی چشمهاش سرخ بود... زیر پلکهاشم گود رفته و کبود بنظرم می رسید.
با هول گفتم:چی شده چرا اینقدر عرق کردی؟
romangram.com | @romangram_com