#حکم_دل_پارت_146
تو چشمام نگاه کرد و لبخند خسته ای زد وگفت: هنوز یادم نرفته ادمم...
اروم پشت دستشو نوازش کردم وگفتم:خوشحالم که هنوز یادته...
دستشو اروم از زیر دستم بیرون کشید و گفت:بهتره استراحت کنی ... لابد خیلی کارداری... جایی و برای رفتن داری؟ وبدون اینکه منتظرجواب من باشه گفت:منم باید به خانواده ام بگم که برگشتم... روی تخت دراز کشید و گفت:از خستگی دارم بیهوش میشم...
به غذای دست نخورده اش نگاه کردم...
عین بچه ها میخوابید ... دمرو... درحالی که بالششو بغل کرده بود.
وقتی موهاش تو صورتش میریخت عمرا باور میکردم که اون یه پسرجوون بیست هشت یا سی ساله است که تو دبی برای برطرف کردن خواسته هاش...
لبمو گزیدم... من قرار بود فکر نکنم.
حالا باید کجا میرفتم؟
صدای نفس های بهراد تو گوشم بود.روی صندلی نشستم و بهش نگاه کردم.
باید میرفتم پیش کامی؟
یاپیش خانواده ام...
چند وقت گذشته بود ... چند وقت بود که نبودم... یه چیزی وادارم میکرد که فکر کنم من نزدیک صد ساله اینجا نبودم... شاید هم بیشتر... اصلا از بدو تولدم...
انگار هیچ وقت نبودم... یعنی اصلا بودن وتو چی میدیدم؟
سرمو روی پشتی کاناپه گذاشتم وبه سقف خیره شدم... حس کردم گونه ام خیس شد.
قطره اشکی که از روی چشمم پایین چکید وباسر انگشت گرفتم و فکرکردم حالا اشکم برای چیه؟برای خلاصی یا برای ...
romangram.com | @romangram_com