#حکم_دل_پارت_145
با پنجه هاش موهاشو عقب فرستاد و گفت: نه ... چطور... وروی تخت نیم خیز شد و بهم نگاه کرد.
-هیچی همینطوری پرسیدم...
چشمهاشوباریک کرد وگفت: نگران منی؟
ازجام بلند شدم وگفتم: من خیلی گشنمه...
بهراد غلتی روی تخت زد و دستشو به تلفن رسوند وگفت:سفارش میدم بیارن بالا باشه؟
دوباره بهش نگاه کردم... یه چیزیش بود... دقیقا نمیدونستم چی... !
به دستشویی رفتم... با دیدن وان حموم وسوسه شدم تا یه دوش بگیرم.... لنج این دفعه نمور و گند نبود شاید هم بود و حضور کناربهراد برام خیلی سختش نکرده بود... وان و پر کردم.
وارد وان شدم و توی اب داغ دراز کشیدم... چند لحظه اجازه دادم بدنم اروم بگیره... دلم نمیخواست ذره ذره ی طعم وطنمو با افکار نامربوط و پراکنده خراب کنم... دوست نداشتم این طعم لذیذ که منشاش حفظ نسبی شرافتم بود و تلخ کنم...
دوست داشتم یه مدت بعد ازاروم شدنم فکر کنم که باید چیکار کنم.
تنها چیزی که میدونستم این بود که جام امنه...
غذارو اوردن... بوی کباب تو سرم پیچید.... مشغول خوردن شدم. چنان با ولع و حرص میخوردم که زمان و زمین از دستم در رفته بود.
حواسم به بهراد نبود غذاموتند تموم کردم وقتی سرمو بلند کردم و چشم تو چشم باهاش شدم لبخندی زد وگفت:سیر شدی؟
-عجیب چسبید... خیلی وقت بود یه غذای راحت از گلوم پایین نرفته بود.
بهراد:چه خوب... خوشحالم.
دستمو روی دستش که پنجه هاش به چنگال قفل بود گذاشتم و گفتم: تا عمر دارم مدیونتم...
romangram.com | @romangram_com