#حکم_دل_پارت_144


بهراد سری تکون داد و گفت:پس بریم هتل همونجا هم نهار بخوریم؟

هرچی که میگفت نه نمیاوردم...

لبخندی بهم زد وگفت:تهران خیلی عوض شده؟

تلخ خندی زدم و چیزی نگفتم... اما باعث شد تا نطق راننده باز بشه و ازبهراد بپرسه چند وقته که ایران نبوده...

بهراد هم درجواب گفت:فقط دوساله که ایران نبوده ... و تهران اصلا عوض نشده ... و حرفش بیشتر جنبه ی شوخی ای داشته وگرنه اون فقط شش ماه دبی بود و میرفت و میومد ... این اولین شوخی ای بود که فقط من میدونستم و خودش...!

به بهراد فکر میکردم...

به کمک هاش... به اینکه اگر الان اینجا تو این دود و دم نفس میکشم بخاطر بهراده...

بخاطره اینکه اون هست ودستمو گرفت... یه لحظه وجودم بهم نهیب زد که اونم یه ناکس بود که توبهش اعتماد کردی... !!!

اره ... کسی منکر این نبود که بهراد چی بود و چی هست... ولی فعلا فرشته ی نجات بود نه یه ناکس... فعلا یه موجودی بود که نقش همه کس وبرام ایفا میکرد!!! یه کامبیز شماره ی دو!!!

دوباره سرمو از پنجره بیرون کردم ومشغول تماشای وطنم شدم...

هنوز باورش برام ممکن نبود.... هنوز فکر میکردم خوابم... بدتر از همه اینکه فکر میکردم حالا که برگشتم قراره چه اتفاقی بیفته؟!

وارد هتل شدیم... بهراد به سمت رزپیشن رفت و دیدم که دو سه تا تراول بیرون اورد... مرد متصدی نگاهی به من کرد و سری تکون داد و کلیدی و به سمت بهراد گرفت.

باهم وارد اسانسور شدیم... نمیدونم چرا تو دلم یه حس ترس بود... یه حس ندونستن... یه حس خیلی خفن که نمیدونستم باید چطوری تعبیرش کنم... از اون حسا بود که نوید ارامش قبل از طوفان و میداد...

شاید هم حسی توام با عذاب وجدان...

قبل از هرفکر و تعبیر هر حس دیگه وارد اتاق شدیم... بهراد خودش وروی تخت پرت کرد و چشمهاشو بست... به چهره ی خسته اش نگاه کردم و لبه ی تخت نشستم و گفتم:طوری شده؟

romangram.com | @romangram_com