#حکم_دل_پارت_143
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: باورم نمیشه برگشتم...
بهراد لبخند کجی زد و گفت: اینجا تهرانه ... یعنی شهری که... هرچی که توش می بینی باعثه تحریکه!!! بیا بریم من گشنمه...
و دست زیر بازوم انداخت و از میون حجمی از هیاهو و اعلام شماره های تعاونی و سفرهای نامشخص گذشتیم...
درحالی که سوار تاکسی زردی شدیم و بهراد برای راحتی من جلو نشست و من عقب تنها نشسته بودم وسرمو به شیشه ی اتومبیل تکیه دادم...
دود ودم شهرمو می بلعیدم...
بوی گند گازوئیلی که توی ماشین می پیچید...
میدون ازادی و که اگر پاهاشو جفت میکرد از برج میلادم قدش بلند تر بود و با حریصی نگاه میکردم.
باورم نمیشد بتونم دوباره دورش بچرخم و بگردم... که دور این قامت سفیدش بگردم... که یه لحظه به جونم بیفته اینا همش یه خوابه... اینا همش یه رویاست .... اگر چشمهامو باز کنم. . . من پیش شیخ رجبم...
چشمهامو بستم وباز کردم... با صدای بوق و گرما... صدای ترافیک و خستگی... نگاهموبه شهرم چرخوندم... به جایی که میتونستم حرف بزنم... میتونستم حرفها رو بفهمم... میتونستم زرنگی کنم و بچاپم... میتونستم پاکی کنم و ...
اینجا رو می پرستیدم...
دیگه پشت دستمو داغ کنم اگر پا از این شهر بیرون بذارم...
اگر این دود ودمشو به زرق و برق بفروشم... من بودم و شاید پونزده روز تجربه که به اندازه صد سال ازم عمر وجون گرفت...
دیگه پشت دستمو داغ کنم که به هر ناکسی اعتماد کنم!... که این پاکی و شرافت و بفروشم به سه چهار تا ازادی و هرکاری کردن برای زنده موندن...
با صدای بهراد که به سمتم چرخید و گفت: نظرت چیه بریم یه رستوران و نهار بخوریم؟
به صورت بهراد نگاه کردم... درحالی که خستگی و اشفتگی از صورتش می بارید و کمی عرق روی پیشونیش حضور گرما رو درتهران اعلام میکرد لبخندی بی اراده زدم وموافقتمو با تکون سر اعلام کردم.
romangram.com | @romangram_com