#حکم_دل_پارت_142


بهراد با نگرانی به خونه نگاه می کرد... می دونستم بچه ی نازپروده ایه و اینجور جاها رو ندیده. زودتر از اون به سمت خونه رفتم و در و باز کردم.

بلافاصله چشمم به چند تا دختر و پسر افتاد که دور تا دور خونه روی گلیم نشسته بودند و سرشونو به پشتی ها تکیه داده بودند... همه خواب بودند. بچه شهری به نظر می رسیدند. حدس زدم فراری باشند و بخوان قاچاقی از مرز خارج شن. به جز دختر و پسرهای جوونی که احتمالا دوست بودند و از خونه فرار کرده بودند یه خانواده ی چهار نفره و چند تا دختر تنها هم اونجا بودند. من و بهراد سریع یه گوشه نشستیم و به پشتی صدری رنگ تکیه دادیم. نگاهی به سقف خونه کردم که چند جایی شکاف داشت. سرم و پایین تر اوردم و به طاقچه نگاه کردم که روش جاسیگاری و یه چراغ قدیمی بود. یه منقل و بساط تریاک هم یه گوشه ی اتاق بود. بقیه ی اتاق رو ساک و وسیله های مسافرها پر کرده بود. نگاهی به صورتشون کردم... همه خسته و کثیف به نظر می رسیدند... خواب اکثرشون ناآروم بود. نگاهی به صورت بهراد کردم که با یه پوزخند روی صورتش داشت دخترهای جوون و نگاه می کرد. منم نگاهی بهشون کردم... یکیشون پوست روشن و موهای بلند بلوند داشت... نمی دونم چرا ناخودآگاه یاد خودم افتادم... مثل اولین روزهایی که وارد دوبی شده بودم... نگاهی به صورتشون کردم... صورت های آرایش کرده و موهای خوش رنگ... حالا منم داشتم پوزخند می زدم... این آدم ها رو که با جون و دل به استقبال رقص برای مهمونایی رو هوس باز و دست و دهن چرب و چیلی شیخ می رفتند نمی فهمیدم...

از خستگی نمی تونستم حرف بزنم. سرمو به پشتی تکیه دادم و چشمامو روی هم گذاشتم. بهراد در گوشم گفت:

من از اینجا خوشم نمی یاد... زیاد نخواب... همین که سر ظهر شد می ریم برای تهران ماشین پیدا کنیم...

سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم. بعد چشمامو باز کردم و به صورتش نگاه کردم. خسته بود و با نفرت به دور و برش نگاه می کرد... می دونستم از اومدن با من عین چی پشیمون شده ولی ... شونه بالا انداختم و با بی تفاوتی فکر کردم من که ازش نخواسته بودم!

ولی با میزان کمی تفاوت به خرج دادن حس کردم باید ازش ممنون باشم!!!

سرم و چرخوندم و شاغلام و دیدم که نزدیک در اتاقی که به اون سالن باز می شد ایستاده بود. دست زیر چونه ش زده بود و با یه حال عجیبی نگاهم می کرد... با عصبانیت چشمام و بستم و چادر و روی صورتم کشیدم...

فصل ششم: جدایی...

ایران - تهران

از پله های اتوبوس پایین اومدم...

با تماشای اسفالت داغ و نور پر تابش خورشید که به سرم کوبیده میشد... چشمهامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم...

من برگشتم...

تنها چیزی که میتونستم باورش کنم و لمسش کنم همین بود... بازگشت...!

صدای بهراد و شنیدم که گفت: خوابی؟؟؟

چشمامو باز کردم... نور خورشید دم ظهر باعث شد پلکهام بیشتر از حد باز نشن... بهراد ساک و چمدون و گرفته بود به من نگاه میکرد.

romangram.com | @romangram_com