#حکم_دل_پارت_141
خیلی چیزها هست که تو نمی دونی.
سوار قایق شدیم و به سمت اسکله رفتیم. دوباره از ترس مجبور شدم لبه ی قایق و چنگ بزنم. بهراد با لذت شکافته شدن آب دریا توی شب و نگاه می کرد و لبخندی روی لبش بود. من داشتم از ترس زهره ترک می شدم. قلبم محکم می زد و دستام به لرزه در اومده بود.
قایق به اسکله رسید. بهراد پیاده شد و دستش و برای کمک کردن بهم دراز کرد. بلند شدم و روی زانوهای لرزونم ایستادم. سریع دست بهراد و گرفتم و روی زمین وایستادم. نفس راحتی کشیدم... از شر آب و دریا و قایق و لنج و ... خلاص شده بودم. رومو گرفتم و با اسی به سمت یه وانت قراضه رفتیم... اسی پشت فرمون نشست و بهراد بین من و اون نشست. اسی شروع به رانندگی توی یه جاده ی خاکی و پر تپه چاله کرد. دستمو به داشبورد گرفتم ولی فایده ای نداشت... می رفتیم روی یه تپه ی کوچیک و بعد وانت یه طرفی توی چاله می افتاد... به شدت به سمت چپ و راست پرت می شدیم. بعد پنج دقیقه گردنم درد گرفت و با عصبانیت داد زدم:
یه کم آروم تر...چه خبرته؟
اسی دوباره یکی از اون قهقهه هاش و زد و گفت:
اگه صبح بشه کار شما دو تا زاره...
توی چاله ای پر از آب افتادیم. به موقع در و گرفتم ولی سرم محکم به شیشه خورد.
اسی نیم نگاهی بهم کرد و دوباره خندید... چشم غره ای بهش رفتم ولی نمی تونستم حرفی بهش بزنم... کارمون پیشش گیر بود.
دفعات بعدی برخورد سنگین تکرار نشد چرا که بهراد دستشو دور شونه ام حلقه کرد و محکم منو به خودش نزدیک کرد و حفاظم شد تا با هر برخوردی به سمتی پرت نشم.
از جاده ی خاکی که دور تا دورش درخت های کوتاه بود گذشتیم. خورشید تازه داشت طلوع می کرد که به یه آبادی رسیدیم. یه جاده ی خاکی به چند تا خونه ی کوچیک و پراکنده منتهی می شد. یه پسربچه رو دیدیم که خمیازه کشون با یه دبه آب کنار جاده راه می رفت. از آبادی خارج شدیم و صد متر اون طرف تر کنار یه خونه ی به نسبت بزرگ متوقف شدیم. دیوارهای کاهگلی خونه قلوه کن شده بود. سقف چوبی خونه به نظرم در حال ریزش بود. جلوی در حسابی خاکی بود و بوی بدی به مشام می رسید. بی اختیار بینیمو چین انداختم. دنبال بهراد به سمت خونه رفتم. اسی در زد و صدا زد:
شاغلام... بیا دم در... اسی م...
بدون تعارف با دست بینیمو گرفتم... بوی بد آشغال هایی که چند متر اون طرف تر روی هم انبار شده بود اذیتم می کرد. کم کم خورشید داشت همه جا رو روشن می کرد و می تونستم صدای ضعیف پرنده ها رو از درخت هایی که دوردست ها بودند بشنوم.
در باز شد و یه مرد با صورتی سیاه و سری کچل دم در ظاهر شد. اسی صداشو پایین اورد و به شاغلام چیزی گفت. شاغلام با حالتی مشکوک منو بهراد و نگاه کرد. بعد با سر به اسی جوب مثبت داد. اسی به سمتمون اومد. رو به بهراد گفت:
می تونی یه مدت اینجا بمونی... هر وقت یه ماشین به سمت تهران گیر اوردی برو... فقط باید کرایه ی موندنتون و با شاغلام حساب کنی... این پول ما رو هم بده و دیگه به سلامت.
بهراد دست توی کوله پشتیش کرد و پول و کف دست اسی گذاشت. متوجه شدم شاغلام با دقت به کوله ی بهراد و پول هایی که بیرون اورد زل زده... بلافاصله رد نگاهمو گرفت. پوزخندی بهم زد و وارد خونه ی خرابه ش شد.
romangram.com | @romangram_com