#حکم_دل_پارت_140


رسیدیم بندر... زود باشید... باید سریع پیاده شیم.

داشتم به سمت در می رفتم که بهراد بازومو کشید و گفت:

یادت که نرفته!

و از توی کوله پشتیش چادرو در اورد و دستم داد. گفت:

اینجا ایرانه...

یاد مامان و بابا و علی افتادم... نگاهم و از چادر گرفتم و گفتم:

نمی تونستی یه روسری بخری؟

بهراد : نمی تونی روی سرت نگهش داری؟ ... راستش... اولین چیزی بود که پیدا کردم.

اسی وسط حرفمون پرید و گفت:

زود باشید دیگه... الان سرو کله ی گشتی ها پیدا می شه.

به سمت در کابین رفتم که اسی زد زیر خنده و گفت:

چند وقته ایران نبودی دختر؟ یادت رفته اینجا کجاست... سرت کن... زود باش.

به ناچار چادر و از دست بهراد گرفتم. چون زیرش مقنعه و مانتو نداشتم قشنگ رو گرفتم. همون طور که به سمت قایق می رفتیم بهراد آهسته گفت:

نمی دونستم این قدر خوب بلدی روی سرت نگهش داری...

پوزخندی زدم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com