#حکم_دل_پارت_139


مامور گشت گفت:

معلوم می شه... این کمد چیه اینجا؟

دستمو روی قلبم گذاشتم... اگه ما رو می گرفتند چی؟ منو می بردند پیش مامان و بابام؟ می گفتند با یه پسر توی لنج بودم؟ بابام منو می کشت...

اسی گفت: خالیه سرکار...

احساس کردم صدای تقی که اومد مربوط به باز شدن در کمده... لبم رو گزیدم... بی اختیار داشتم دست بهراد رو با ناخون های بلندم چنگ می زدم... یه دفعه یه ضربه ی محکم به کمد خورد... بی اراده ناخونم رو توی دست بهراد فرو کردم... سقلمه ای محکم به پهلوم زد که به جای زخمم خورد... نفس توی سینه م حبس شد... ناله ای کردم...

سریع با دست جلوی دهنم و گرفتم. یه دفعه مامور گفت:

این صدای چی بود؟

اسی بعد از مکثی با لحنی که حالت چاپلوسانه داشت گفت:

گربه مونه... حتما از کابین کناری فرار کرده پدرسوخته...

صدای تق تقی از در و دیوار کمد اومد... احتمالا مامور داشت دیواره هاش رو چک می کرد... بعد از چند دقیقه ی نفس گیر بالاخره مامور گفت:

بریم کابین کناری...

نفس راحتی کشیدم... بعد از یه ربع دوباره به راه افتادیم.

بهراد دستش رو از چنگ ناخونام آزاد کرد و آهسته گفت: به خیر گذشت...

******

چند ساعت بعد به یه خواب عمیق فرو رفته بودم که صدای کشیده شدن کمد روی زمین و شنیدم. بلافاصله از خواب پریدم. متوجه شدم که متوقف شدیم. بهرادو صدا زدم. اسی درو باز کرد و گفت:

romangram.com | @romangram_com