#حکم_دل_پارت_138


یه دفعه از خواب پریدم. بهراد دستش رو دهنم گذاشت و گفت:

آروم... هیس!

جیغی کشیدم که با فشار دست بهراد خفه شد... بهراد گفت:

آروم تر... کتی... منم... من اینجام...

نفس نفس می زدم... چنگی به دست بهراد زدم... دستش رو پایین اورد... نگاهی به دور و برم کردم... احساس کردم لنج وایستاده... دستمو روی قلبم که محکم توی سینه م می زد گذاشتم... عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود...

یه دفعه در کابین با صدای تقی باز شد. قلبم توی سینه فرو ریخت. خواستم آب دهنمو قورت بدم که متوجه شدم دهنم خشک شده... صدای پایی رو شنیدم. نگاهی به بهراد کردم... نگاهش به در کابین بود... هرلحظه منتظر بودم کمد با صدای گوشخراشی از جلوی در کنار بره...

صدای مردی رو شنیدم:

این جعبه ها چیه؟

اسی گفت:

خالیه سرکار...

قلبم توی سینه فرو ریخت... سرکار... دستمو جلوی دهنم گذاشتم... چشم های بهراد هم از تعجب و ترس چهار تا شده بود...

مامور گشت گفت:

لنج صیادی برای چی نصفه شب راه افتاده؟ چی جا به جا می کردید؟

اسی با لحنی محزون گفت:

زنم مریض شده سرکار... دارم می رم پیشش... از منزل زنگ زدند و منو خواستند... منم هل کردم و گفتم زودتر خودمو برسونم...

romangram.com | @romangram_com