#حکم_دل_پارت_137


براشون بگو... از مهمونی شیخ و قصر طلاییش بگو... از ناهاری که روی میزش چیده بود بگو... یادت نره براشون از اون موقعی بگی که با اون دهن چرب و چیلیش دستت و بوسید... یادت نره براشون از اون دختری بگی که همون شب با خودش خونه اورد و دیگه ندیدیش...

کتی... یادت که نرفته می خواستن به یه مرد سی و خورده ای ساله بدنت؟ کتی یادت که نرفته نمی ذاشتن درس بخونی؟

کتی... انگار همین دیروز بود که علی اومد و با التماس می خواست برت گردونه... کتی انگار نه انگار چند سال از اون دله دزدیهات می گذره... کتی یادت نره همون آدمی بودی که کامی می خواست به خاطرت آدم بشه...

نه... کتی... نگو... همه ش و مثل همیشه بریز تو خودت... آدم های باورشون نمی شه... براشون نگو که می ترسی از بدبختی و بیچارگی مجبور بشی دوباره تو پارک و زیرپل بخوابی... نه... کتی... هیچی بهشون نگو...

لبه ی چادر عربی رو توی کوله کردم و زیپش و با حرص کشیدم و بستم.

لنج وایستاد... تکیه م و از دیوار گرفتم... دوباره قلبم داشت محکم می زد. یعنی گشت نگهمون داشته؟ نگاهی به بهراد انداختم. سرش روی شونه ش افتاده بود. با یه اخم عمیق روی صورتش خوابیده بود. خواستم بیدارش کنم... ولی... بی خیالش شدم.

گوشم و به در چسبوندم. منتظر بودم که صدای کشیده شدن کمد و روی زمین بشنوم. صدای تقی شنیدم و فهمیدم در کابین باز شد. قلبم توی سینه فرو ریخت. دوباره برگشتم و بهراد و نگاه کردم... هنوز خواب بود... صدای قدم هایی رو از پشت در شنیدم. صدای حرف زدن می اومد... نمی فهمیدم فارسیه یا عربی...

دوباره صدای تق در و شنیدم... دیگه صدایی از پشت در نمی اومد.. رفته بودن. نفس راحتی کشیدم... سرجام صاف نشستم. مفصل زانوهام از درد داشت منفجر می شد. با دستم یه کم پامو ماساژ دادم. بهراد چطوری این قدر راحت خوابیده بود؟

کم کم چشمام گرم شد... خواب دیدم توی یه قایق کوچیک وسط دریام... موج های بلند محکم به تنه ی قایق می خورد و سرتاپام رو خیس کرده بود... صدای بلند رعد و برق رو که شنیدم دستم رو گوش هام گذاشتم و جیغ کشیدم. یه دفعه مامانم بالای سرم ظاهر شد... با دست محکم توی کمر و شونه هام می زد و گفت:

دختره ی عفریته... گذاشتی رفتی تا برای مردها تو رستوران با این سر و وضع عربی برقصی؟ ... خدا منو بکش... منو بکش...

سرمو با دست چسبیدم و جیغ کشیدم... یه دفعه مامانم غیب شد... چشمم به قایق کناری افتاد... شادی ساکت و آروم توی قایق نشسته بود... قایقش با سرعت داشت ازم دور می شد... جیغ زدم: شادی!

نشستن لبه ی قایق و با دست پارو زدم تا به شادی برسم... جیغ زدم.. صداش کردم... ولی شادی با دهنی نیمه باز مات و متحیر نگاهم می کرد... یه دفعه یه کشتی بزرگ ظاهر شد... آب رو شکافت و موج بزرگی درست که محکم به قایقم خورد... یه گوشه پرت شدم... چشمم به عرشه ی کشتی افتاد... شیخ رو دیدم که با عبای سفید وایستاده بود و با خنده نگاه می کرد... با صدای بلند گفت:

انا احبک ... حبیبی... انت وسیم... ( من دوستت دارم عشق من... تو جذابی... )

جیغی از شدت وحشت کشیدم... یه دفعه شادی با یا لباس عربی زرد روی عرشه ظاهر شد و شروع کرد به رقصیدن... شیخ همین طور که دور شادی می چرخید دستهاش رو توی هوا تکون داد... از دستاش پول و سکه فواره زد... سکه ها روی سر و روی شادی می ریخت و شادی هنوز داشت می رقصید... جیغ زدم:

شادی... شادی... بیا پایین...

romangram.com | @romangram_com