#حکم_دل_پارت_135


نه بابا! مطمئن باش اسی باهاش طی کرده.

همون طوری که بهراد گفته بود شد. بدون هیچ مشکلی از جلوی مامور گذشتیم.

اول بهراد سوار قایق شد. بعد کمکم کرد که سوار شم. دستمو محکم به لبه ی قایق گرفتم. نگاهی به قایق های اطرافم کردم. چرا بین این همه قایق ما باید سوار داغون ترینش می شدیم؟ اسی جلوی من و بهراد نشست. یه مرد دیگه م پشتمون بود که موتور قایقو روشن کرد. تا لبه ی قایق بالا رفت بی اختیار چنگی به دست بهراد زدم. برگشت و با تعجب نگاهم کرد. دستشو ول کردم و قبل از این که سرم و برگردونم لبخند روی لب بهراد و دیدم.

خوشبختانه خیلی زود به لنج رسیدیم. یه نظر می رسید یه لنج صیادی بزرگ باشه. رنگش قرمز بود و دور تا دورش تایرهای بزرگ و کوچیک وصل شده بود.

بهراد دوباره کمکم کرد که سوار بشم. تا اسی بالا اومد یه مرد با لباس سفید جنوبی به سمتمون دوید و رو به اسی گفت:

زود باش... الان از ساحل می بیننشون ها!

اسی دستشو پشت من و بهراد گذاشت و گفت: بجنبید.

همین که روی عرشه ایستادیم چشمم به دری افتاد که به کابین راه داشت. کنار کابین یه پلکان بود که به کابین های طبقه ی دوم می رسید. دو تا کابین طبقه ی دوم بود.

اسی ما رو به سمت کابین کوچیکی توی طبقه ی دوم هل داد. توی کابین یه کمد و چند تا جعبه بود. اسی کمدو هل داد و یه در کوچیک و کوتاه پشت کمد پیدا شد. کلید انداخت و درو باز کرد. بهمون اشاره کرد که وارد شیم. من و بهراد با یه کم ترس و لرز بهم نگاه کردیم. خم شدیم و از در وارد شدیم. یه انبار کوچیک و خالی اون پشت بود. اسی درو رومون قفل کرد و از صدایی که پشت در می اومد فهمیدیم که دوباره کمد و جلوی در کشیده.

روی زمین نشستیم و زانوهامونو توی بغلمون گرفتیم. فضای انبار نمدار بود و نمی تونستم خوب نفس بکشم. حرکت آروم و نرم لنج روی آب باعث می شد هم سرم گیج بره هم یه جورایی دلم پیچ بخوره.

بهراد با تعجب گفت:

همین جوری اومدی دوبی؟

دوست نداشتم دهنمو باز کنم و حرف بزنم. خیلی کوتاه گفتم:

یه جورایی آره... .

چشمامو بستم و سعی کردم به حال بدم توجهی نکنم... خودمو دلداری می دادم:

romangram.com | @romangram_com