#حکم_دل_پارت_131


فقط داریم حرف می زنیم!

مکث کرد. سرشو تکون داد و گفت:

ببین! من به کارهایی که کردم افتخار نمی کنم... من با خیلی از دخترا بودم ... ولی هیچ کدومشون دوشیزه نبودن... قیمت های پوپک سرسام اوره ... بعدشم ارزش نداره بخاطر یه شب کلی سرمایه حروم کنی... درسته غرور و لذتش با همه ولی همیشه کوتاه می اومدم و برای یه شب دودمانمو به باد نمیدادم ... همیشه فکر میکردم اونا راضین یا ... هیچ وقت هیچ کدومشون در مقابل من اعتراض نکردن یا حس پشیمونی... هیچ وقت التماسم نکردن ... هیچ وقت جلوم اسم خدا و قرآن و پیغمبر و نیوردن ... نمی گم مذهبی ام ولی اونطوری که تو به گریه افتادی و التماسم کردی... نمی دونم درمورد بقیه می تونم بگم اونا خودشون بیشتر مشتاق بودن... شاید وقتی به پستم میخوردن که دیگه عادت کرده بودن... به هرحال... .

نفسشو فوت کرد و چشمهاشو بست . دستی به پیشونیش کشید. انگار زدن این حرف ها براش خیلی سخت بود.

آهسته زمزمه کرد:

من هنوز یه کم وجدان دارم... .

یه لبخند زدم که این دفعه هیچ غمی توش نبود. آروم گفتم:

همه ی چیزی که من الان لازم دارم همین یه ذره وجدانه.

با دیدن لبخندم خندید و دوباره یه طرف صورتش چال افتاد.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

بهراد؟ ... یه چیز دیگه... .

بهم نگاه کرد و پرسیدم:

اون شب سر من که شرط بستین... .

بهراد: خوب؟

پرسیدم:

romangram.com | @romangram_com