#حکم_دل_پارت_128


نترسیدم... بعد این چند روز دیگه از هیچی نمی ترسم.

بازوهامو ول کرد. دستشو توی موهاش کرد و گفت:

می خوای بریم برای شام بیرون؟ حداقل یه جایی رو اینجا ببینی!

شونه بالا انداختم و بدون فکر گفتم: باشه.

سعی کردم درون خودمم مثل ظاهرم سرد بکنم. با بهراد از هتل خارج شدم تا آخرین شب و جایی بگذرونم که برام حکم جهنم و داشت. دستامو توی جیبم کردم و کنار بهراد قدم زنان توی پیاده رو به راه افتادم... به خیابون ها نگاه کردم... خیلی عریض تر و تمیزتر از خیابونای تهران بود... با ماشین هایی که اگه یه دونه ش و توی تهران می دیدم سرمو برمی گردوندم تا اون لحظه ای که از جلوی چشمم محو بشه تماشاش می کردم... نگاهمو به آدم هایی که دادم که توی پیاده رو راه می رفتن... لباس همشون روشن و رنگی بود... برعکس مردم ایران ... از کنار یه دیسکو رد شدیم... یه صف از دختر و پسرهای جوون دم در بود و یه مرد قد بلند سیاه پوستم جلوی در وایستاده بود و با وسواس عده ای خاصو راه می داد... همیشه دوست داشتم یه بار توی یه کشور خارجی دیسکو برم... ولی حالا توی موقعیتش بودم و دلم نمی خواست... به اندازه کافی جلوی مردها رقصیده بودم... اون قدری که تا آخر عمرم کافی بود... .

بهراد منو به یه رستوران ایرانی برد که تو ساحل مدینه الجمیرا بود. با دیدن جو اونجا یه حسی از هیجان به قلبم وارد شد. گارسون ها با لباس محلی بین میزها می گشتند. فضای رستوارن به صورت سنتی بود. تازه اون وقت بود که فهمیدم چه قدر دلم برای ایران تنگ شده. میزی رو انتخاب کردیم که بهترین منظره رو به برج العرب داشت.

غذا رو سفارش دادیم و منتظر شدیم ... دستمو زیر چونه م زده بودم و بیرون و نگاه می کردم. بهراد داشت در مورد برج العرب توضیح می داد و چیزهایی می گفت که اصلا نمی شنیدم... بعد از یه مدت متوجه شدم که با هیجان داره در مورد جایی به اسم امارت مال حرف می زنه. صورتمو به سمتش برگردوندم. بی اختیار لبخند زدم. با دیدن لبخندم یه خنده ی کوتاه کرد و به صحبت هاش ادامه داد. دلم گرفته بود... بهراد می خواست بهم توضیح بده که اینجا چه قدر جاهای دیدنی و جالب داره ولی من دیدنی ها رو دیده بودم... سوختن پروانه توی آتیش رو... زیرزمین رستوران پوپک رو... چشم های آدم های مشتاقی که به رقصم روی سن بود... خونه ی شیخ رو... مهمونیش رو... جایی که بیتا کار می کرد... دیگه برام اون منظره ی قشنگ از برج معروف و جزیره ی مصنوعی و چیزهای دیگه ای که بهراد ازشون می گفت مهم نبود... اشک تو چشمام حلقه زد... ولی هنوز لبخند غمگینم روی لبم بود. بهراد با تعجب نگاهم کرد و گفت:

چی شد؟ ناراحتت کردم؟

آهسته گفتم:

می خوای منم از چیزهایی که اینجا دیدم برات بگم؟ از دخترهایی که پوپک سرنوشتشونو فروخت... از یه دختر هفده ساله که من کشیدمش اینجا... از جسدی که آتیشش زدم... از آدم هایی که دیدم... از کارهایی که کردن... برای من از این برج ها و ساختمون ها نگو... منی که تو دل اینجا بودم نمی تونم این چیزهایی که می گی و بفهمم.

قبل از این که اشکام پایین بچکه از چشمام پاکشون کردم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم مثل همیشه قوی و متکی به خودم باشم. صورت بهراد توی هم رفت. از اون ذوق و شوق چند دقیقه پیش خبری نبود.

بهراد : تویی که تو دل ماجرا یه قطره اشکم نریختی نباید الان که همه چی تموم شده این کار و بکنی.

دوباره یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:

آره... فقط... با دیدن این لباس ها... این فضا... یه دفعه دلم گرفت.

و به فضای رستوران اشاره کردم... غذامون و اوردن و بحث تموم شد.

romangram.com | @romangram_com