#حکم_دل_پارت_127
سرم داشت می ترکید... ترجیح دادم دوباره دراز بکشم و استراحت کنم... اضطراب داشتم... از رفتن با لنج... از با بهراد توی یه اتاق بودن... از برگشتن به ایران... می ترسیدم.
بعد یاد شادی افتادم... و بیتا... یاد شب قبل افتادم که چه حرفایی بهم زده بودیم... پوزخندی زدم... انگار این وسط فقط من خوش شانس بودم... توی اوج بدبختی خوشبخت ترین بودم... .
وقتی هوا تاریک شد بهراد هم رسید. با دیدنش از جا پریدم. تا چشمش به من افتاد پرسید:
چرا رنگ و روت این قدر پریده؟
شونه بالا انداختم و با بی قراری پرسیدم:
چی شد؟
بهراد روی تخت نشست و گفت:
امشب می ریم... نصفه شب می ریم سمت اسکله.
قلبم توی سینه م ریخت. با ناباوری گفتم:
امشب؟ ولی... .
بهراد در حالی که کتشو در می اورد گفت:
یه لنج دیگه هفته ی بعد حرکت می کنه... دیر می شه... هرچی زودتر بهتر... .
اضطرابم خیلی بیشتر شد. به خودم اومدم و دیدم که دارم ناخونامو می خورم. سریع دستمو پایین انداختم. بهراد چشماشو تنگ کرده بود و با دقت نگاهم می کرد. یه اخم کوچولو تو صورتش بود. از جاش بلند شد و به سمتم اومد. بازوهامو به آرومی گرفت و گفت:
چی شده؟ چرا این قدر ترسیدی؟ بار اولت نیست که با لنج می ری سفر... منم که باهاتم... .
نفس عمیقی کشیدم. سرمو بلند کردم و به صورتش نگاه کردم. چه قدر این آدم عجیب بود... چند روز از اون شبی می گذشت که رو دسته ی مبل نشسته بودم و داشتم وسوسه ش می کردم؟ خواستم بگم از برگشتن می ترسم... خواستم بگم کسی و ندارم و تنهام... خواستم از کامی براش بگم ولی... یه لبخند زدم و به سردی گفتم:
romangram.com | @romangram_com