#حکم_دل_پارت_126


این کارات کم کم داره خسته م می کنه... خیلی دختر پردردسر و شلوغ کنی هستی... می دونستی؟

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

اگه این طوری نبودم با این بلاهایی که سرم اومد طاقت نمی اوردم... از خیر سری همین اخلاقمه که اینجام و هنوز تسلیم نشدم.

بهراد پوزخندی زد و گفت:

تو از خیر سری گذشت کردن من اینجا سالم نشستی.

صورتم توی هم رفت. از جام بلند شدم و گفتم:

از آدم هایی که منت می ذارن متنفرم... فهمیدی؟

بحثو ادامه نداد... باز چشمم به کبودی صورتش افتاد و فکر کردم درسته که من ادم بی چشم و رویی هستم ولی دلیل نمیشه منت بذاره ... .

ولی اون کاملا بی اعتنا به حرفی که زده بودم گفت:

امروز می رم دیدن اسی... تو همین جا بمونی بهتره... با اون بساطی که دیشب راه انداختی و اتفاق هایی که افتاد بهتره جایی نبرمت... وقتی رفتی ایران هر کاری دوست داری بکن.

نفسمو با صدا بیرون دادم. تو دلم گفتم:

بمونم تو اتاق چی کار کنم؟

ولی با اون سردرد وحشتناکی که داشتم ترجیح دادم به حرفش گوش کنم.

بهراد بعد از ناهار رفت. جلوی آینه نشسته بودم و به صورتم نگاه می کردم... به موهایی که مشکی شده بود... کدوم دختری از خوشگل شدن بدش می یاد؟ ولی من از این صورت... از این موها متنفر شده بودم... حالم از خودم بهم می خورد... .

اون چند ساعتی که از بهراد خبری نبود با نگرانی توی اتاق راه می رفتم و با خودم فکر می کردم... به فرض که می رفتم ایران... بعدش چی؟ کجا رو داشتم که برم؟ خونه ی مامان و بابایی که بعید می دونستم تو خونه راهم بدن؟ خونه ی کامی که ولش کردم و بعد از چند سال مهر و محبت اون طور جوابش و دادم؟ من کجای ایران جا داشتم؟ کجای این دنیا جای من بود؟

romangram.com | @romangram_com