#حکم_دل_پارت_125
جلوی یه هتل نگه داشت... همه چیز به روز بعد موکول شد.
شب بدی داشتم... شبم به دو جام پر نوشیدنی ختم شد ... و باعث شد تا خستگیمو فراموش کنم و مستی بهم غلبه کنه... خیلی اروم و زود خوابیدم.
غلتی زدم و چشممو باز کردم. نور خورشید چشممو زد. چشمامو بستم و کش و قوسی اومدم... صدای تق تق مفصل های مچ پام بلند شد... چشمامو دوباره باز کردم. غلتی روی پهلوی چپم زدم و... .
جیغ کوتاهی زدم و از جا پریدم. بلافاصله از رو تخت پایین اومدم... با وحشت به کسی که روی تخت دراز کشیده بود نگاه کردم. من اینجا چی کار می کردم؟ توی این اتاق ناآشنا... کنار یه پسر... .
بهراد لبخندی زد و گفت:
چه عجب! داشتم فکر می کردم تا بعد از ناهار بیدار نمی شی... .
هر لحظه نفسهام تندتر می شد... دستامو مشت کردم. به سمتش حمله کردم و با مشت توی بازوش زدم. داد زدم:
عوضی... من بهت اعتماد کرده بودم... چرا اون روزی که خودم و برای همه چیز آماده کرده بودم کارت و نکردی؟ چرا من و با دوز و کلک کشیدی اینجا؟
مشت محکمی توی شکمش زدم. چنگی به یقه ش زدم ... دستامو محکم از مچ گرفت و با صدای بلند گفت:
چته؟ چی داری می گی؟ حالت خوبه؟
دستامو کشیدم ولی محکم تر مچم و گرفت. داد زدم:
ولم کن... دستت و بکش... بهت می گم ولم کن.... .
بهراد با صدای بلندی گفت:
به جای این که این قدر داد بزنی یه کم فکر کن... دیشبو یادت نمی یاد؟ بیتا ... عابد...... مهران... ادمای شیخ ... .
کم کم یه جرقه هایی توی مغزم زده شد. بعد کم کم همه چیز یادم اومد... و البته کبودی کمرنگ بهراد هم مزید بر علت شد تا با شرمندگی تک تک جزییاتو یادم بیاد. بهراد حس کرد اروم شدم و ولم کرد... نفس راحتی کشیدم... راست می گفت... ولی اخم کرد و از جاش بلند شد. لباساشو مرتب کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com