#حکم_دل_پارت_124


قلبم آروم گرفت... با امیدواری گفتم:

برامون پاسپورت درست میکنه؟

بهراد کلافه شیشه ی اتومبیلشو پایین داد و گفت:

فکر کنم مجبوریم با لنج بریم... قاچاقی... .

قلبم توی سینه فرو ریخت... نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

بگو مجبوری با لنج بری... تو که مجبور نیستی با من بیای... .

بهراد فوری گفت:

تنهات نمیذارم... .

اخم کردم... یه لحظه تردید و دودلی سراغم اومد... یه آن ترسیدم... از اعتماد کردن می ترسیدم... می ترسیدم بهراد برام یه هاتف دیگه بشه... .

به کبودی های صورتش نگاه کردم. بهراد دستمو گرفت و روی دنده گذاشت. گفت:

شاید خیلی عوضی باشم اما خوش قولم... مطمئن باش.

با اینکه مطمئن نبودم این حرف از ته دلش باشه اما دلم یه کم قرص شد... با این که مطمئن نبودم حرفش درست باشه... .

یه حسی بهم می گفت که بهراد بهم کلک نمی زنه ولی... عجیب شبیه همون حسی بود که وقتی هاتفو دیدم داشتم... همیشه گول این حس رو می خوردم... از این حس می ترسیدم... .

اضطراب داشتم... ده بار دهنمو باز کردم تا همه چی رو بهم بریزم و بگم بهش اعتماد ندارم... چند بار دستم به سمت دستگیره ی در رفت... از بهراد بیشتر از اسی که تا به اون روز ندیده بودم می ترسیدم... چشمامو روی هم گذاشتم... یه بار دیگه سعی کردم قوی باشم... یه بار دیگه می خواستم مثل کوه سفت و سخت باشم... دستامو مشت کردم... ضعیف تر از اون کتی شده بودم که جنازه ی پروانه رو آتیش زد... انگار دیگه نمی شناختمش... .

سرمو به سمت بهراد برگشتم تا بهش بگم اگه کلک توی کارش باشه پدرشو در می یارم... با دیدن کبودی های صورتش آروم شدم... همین که نگاهش کردم دوباره احساس امنیت سراغم اومد... نمی دونم این حس از کجا می اومد... ولی اینو می دونستم که گیر کردم... یا باید به بهراد تکیه می کردم و باهاش فرار می کردم یا باید می موندم و آخرش با میل خودم به کاری که بیتا شروع کرده بود تن می دادم... نمی خواستم شرافتمو زیر پا بذارم... به هیچ قیمتی... .

romangram.com | @romangram_com