#حکم_دل_پارت_123
باز گفتم:
بهراد چی شده؟
بهراد دستمو گرفت و از اون کوچه خرابه به سمت اتومبیل رفتیم.
سوار ماشین شدم و با حرص گفتم:
چی شده؟ چرا هیچی نمی گی؟
بهراد همین طور که سوار می شد با کلافگی گفت:
عابد و گرفتن... .
یه لحظه حس کردم خشک شدم... قلبم توی حلقم بود.
دستهامو جلوی صورتم گرفتم و گفتم:
وای... .
قلبم محکم توی سینه می زد... دستهام به لرزه در اومد... یه لحظه به شدت احساس سرما کردم... هیچی نمی تونستم بگم... لال شده بودم... فقط مرتب زیرلب می گفتم:
وای... وای... .
بدنم می لرزید... یه بار دیگه ماجرای خونه ی شیخ پیش چشمم اومد... با عصبانیت پامو به کف ماشین کوبوندم... من نمی تونستم توی این خراب شده بمونم... باید می رفتم... هرطور که شده... .
بهراد تند گفت:
نگران نباش... عابد یه ادرس دیگه به این همسایشون داده بود تا به ما بده... اسمش اسیه... ایرانیه... .
romangram.com | @romangram_com