#حکم_دل_پارت_122


گفت:

چرا ... بهش زنگ زدم ... خبر داره دیر میایم ... .

دستهامو زیربغلم گرفتم. بهراد کتشو بهم داد و گفت:

بریم یه خورده مرتب بشیم ... نظرت چیه؟

با سکوتم تاییدش کردم ... تمام تنم کوفته بود ... با این حال نمی خواستم شکایتی کنم ... یعنی در قبال کبودی های صورتش ... اشک چشمامو تر کرد ... ولی حضور بهراد و کبودی هایی که بخاطر نجات من بود دلگرمم می کرد که خدا باز داره دستمو با وسیله هاش می گیره ... با دیدن اتومبیلش و باز کردن در جلو سوار شدم. بهراد از صندوق عقب یه دبه آب بیرون اورد و جفتمون کمی صورتهامونو تمیز کردیم... .

کمی بعد هم جلوی یه فروشگاه بزرگ نگه داشت.

خریدم باز به یه جین و چند تا بلوز و یه کاپشن ختم شد... بعدش هم خسته شدم و یه گوشه نشستم. توی شک بودم... یه کمی هم فکرم درگیر بود. بهراد به چند تا مغازه سر زد و یه سری لباس خرید که نا نداشتم در موردشون کنجکاوی کنم... .

خیلی سریع لباسهامو تو اتومبیل عوض کردم و بهراد سوار شد.

صورتش زیاد داغون نبود ... زیر چشمش کمی کبود بود و خون بینی و گوشه ی لبشو تمیز کرده بود.

با هم به سمت یکی از منطقه ی های خفن و دور رفتیم... شاید پایین شهر بود.

بهراد زنگ در خونه ی عابد و رمزی زد... سه تا زنگ پشت سر هم .. دو تا تک با مکث.

اما در باز نشد. بهراد دوباره زنگو رمزی زد که در خونه ی بغلی عابد باز شد.

بهراد با تعجب حرفی رو به عربی زد و اون مرد هم عربی جواب داد. صحبتهاشونو نمی فهمیدم اما درهم رفتن چهره ی بهراد رو به وضوح می دیدم... .

-چی شده بهراد؟

بهراد جوابمو نداد. یه کم دیگه با اون مرد صحبت کرد.

romangram.com | @romangram_com