#حکم_دل_پارت_121


اروم ازش فاصله گرفتم و گفتم:

کی همچین قولی دادی؟

بهراد لبخند کوچیکی زد و گفت:

فکر کن همین الان!

_چرا؟

بهراد: چرا چی؟

_چرا قول می دی؟ چرا کمکم می کنی؟ خودت می دونی که مجبور نیستی... می تونی برگردی و زندگی قبلیتو ادامه بدی... آروم و بی دردسر... بی خودی دنبال من راه افتادی... من هرجا برم دردسر هم دنبالم می یاد... خودتو درگیر بدبختی های من نکن... .

بهراد بهم نگاه کرد و با مکث کوتاهی گفت:

نمی دونم... هیچ توجیهی برای خودم ندارم... ولی می دونم این کاریه که دوست دارم بکنم... این کاریه که می خوام بکنم... حس می کنم اگه تنهات بذارم بیشتر درگیر می شم.

با بدبینی پیش خودم فکر کردم برای آروم کردن وجدان خودش می خواد کمکم کنه... یه ثانیه برام فرشته ی نجات بود... یه ثانیه ی خود شیطان... یه لحظه فکر می کردم چه قدر ازش به خاطر عیاشی هاش بدم می یاد... چند لحظه ی بعد نمی دونستم چطور بابت کارهایی که برام کرده ازش تشکر کنم... .

نفس عمیقی کشیدم ...

تازه تونستم موقعیتو تشخیص بدم. یه جایی توی پارک بودیم... جای خلوتی بود... تا قبلش احتمالا روی نیمکت نشسته بود و سر منم روی پاش بود .

بهراد لبخندی بهم زد و گفت:

هنوزم میخوای بریم خرید؟

_قرار نیست بریم پیش عابد؟

romangram.com | @romangram_com