#حکم_دل_پارت_120
تمام تنم و سرم درد می کرد ... به صورت نیمه کبود بهراد نگاه کردم و با گیجی گفتم:
چی شد؟
لبخند کجی زد و گفت:
حالت خوبه؟
ظرف کمتر از یه ثانیه هر چی شد و نشد با هم به ذهنم هجوم اورد ... آهسته به گریه افتادم... دیگه تحمل نداشتم... ظرفیتم داشت تکمیل می شد... دیگه نمی کشیدم... همه ش از اون کامیون لعنتی شروع شده بود... بعد سوزوندن جسد پروانه... رقصیدن روی سن... فروخته شدن به شیخ... ماجراهای خونه ش... شب اولم با بهراد... فرار کردن از دست شیخ... قضیه ی مهران... دیدن دوباره ی بیتا... چیزهایی که گفت... و اتفاقی که چند ساعت پیش افتاده بود... دیگه نمی کشیدم...
بهراد لبخندی بهم زد و گفت:
چرا گریه میکنی؟
دستی به صورت کبودش کشیدم ... به خاطر من؟!
بی اراده به سمتش پریدم، دستمو دور بازوش حلقه کردم و سرمو روی شونه اش گذاشتم و بلند بلند هق هق کردم.
دستهاشو دور شونه ام به ارومی حلقه کرد و گفت:
همه چی تموم شد ... اروم باش... .
بریده برید گفتم:
چطوری ازت تشکر کنم؟؟؟
بهراد کمی کمرمو نوازش کرد وگفت:
من قول دادم کمکت کنم... .
romangram.com | @romangram_com