#حکم_دل_پارت_119
بطری و گوشه ای پرت کردم که با صدا خردشد .
با تعجب نگاهم کرد ... لبخند دوباره ای زدم ویه قدم به سمتش رفتم . محو چشمهام شده بود. همون جذابیت و وحشی گری چشمهام بالاخره به دادم می رسید! دستهامو روی شونه هاش گذاشتم و بهش نزدیک شدم...دستی که چاقو داشت و پایین اورد و چاقورو پرت کرد و باهام همراهی میکرد ...
به ارومی زانومو بالا اوردم که دستمو خوندوسریع ازم فاصله گرفت و موهامو محکم توی دستش گرفت و ناله امو دراورد...
با صدای عصبی و لحن مسخره ای گفت: اتظن ان تکونی ذکیه ؟( فکر کردی خیلی زرنگی ...)
حس میکردم چنان سرمو گردنمو تو دستش گرفته که داشتم خرد میشدم ... یه دستش به موهام بود و دست دیگه اش به گردنم ... و راه نفسمو گرفته بود.
حس میکرد م دنیا داره جلوم سیاه میشه...
صدای بهراد اومد که به عربی حرف میزد: اترکها ... (ولش کن ...)
دستهای مرد یه لحظه محکم و یه لحظه شل شد...
بهراد دوباره درحالی که دندون هاشو محکم روی هم میسایید داد زد: اقولک اترکها...( بهت میگم ولش کن ...)
ولم کرد ... اما موهامو میکشید و دسته ای از اونها هنوز تو مشتش بود... رو زمین زانو زدم ... سرم گیج میرفت ... حس میکردم نفسم نمیتونم بکشم... چند ثانیه گذشت و کمی بعد به طرز وحشتناکی حجم ترش وبد طعمی به گلوم هجوم اورد و استفراغ کردم ... بعد هم به سرفه افتادم و راه نفسم باز شد... یه لحظه به بهراد نگاه کردم... با همون چاقو داشت مرد و تهدید میکرد که من وول کنه...
سرگیجه بهم غلبه کرد و حس کردم کم کم همه چیز به سیاهی میره ... این سیاهی و معلق موندنم تو هوا یکی بود ...
نمیدونم چقدر گذشت ...
سرم روی پای بهراد بود ... بهراد اروم صورتمو نوازش می کرد.
با ترس از جا بلند شدم... لبخندی بهم زد و گفت:
خوبی؟
romangram.com | @romangram_com