#حکم_دل_پارت_118
رحمان به سمتم اومد و لگد پروندم وعصبی گفت: انا لست الشیخ ... لن اکون مغلوب ... (من شیخ نیستم ... کوتاه نمیام...)
وموهامو محکم به چنگ کشید و بلندم کرد... جیغ کشیدم و اون اروم زیر گوشم زمزمه کرد: ها ... نعم ... اکثر.... (اره ... بیشتر...)
اروم شیشه رو سمت پهلوی رحمان گرفتم ... رحمان اروم روی صورتمو نوازش می کرد ...
انزجار وقدرتمو توی دستم ریختم و با تمام نیروم اون شیشه رو توی پهلوی رحمان فرو کردم...
صدای عربده ی مردونه اش تو فضا پیچید که داد زد: الغایه ...
و مشتش که پر بود از موهای من و به سمت پهلوی غرق خونش برد. کم کم داشت به زانو می افتاد ...
ازش فاصله گرفتم...
با جیغ به خونی که از لابه لای انگشت هاش جاری میشد نگاه میکردم ...
عقب عقب رفتم ... اون مردی که قبلا به وسط پاهاش ضربه زده بودم رو به روم ایستاد... ازش نمیترسیدم... از ادم هایی که جلوم خم میشدن اصلا نمیترسیدم... درست همون ادما که خودم کاری میکردم که جلوم خم بشن ... پس وقتی یه بار باعث دولا شدن و کم اوردنش میشدم ... بار دوم هم ممکن بود ... لبخندی بهش زدم.. دماغمو بالا کشیدم...
از حرکتم کمی تعجب کرد اما لبخندی زد ... دلم برای این همه بی ارادگیش سوخت.
کمی جلوتر رفتم دستمو به صورتش کشیدم ولحظه ای بعد با اون شیشه محکم به سرش زدم... کمی گیج شد و ضربه ی دوم و محکم تر... از پا افتاد و من بدو بدو به سمت بهراد که کنار ماشینش نشسته بود رفتم ... صورتش کمی کبود و خونی بود ... چشمهاش نیمه باز بود ... خبری از نفر سوم نبود...
حس کردم سایه ای روی بهراد افتاد ... سایه ای جز سایه ی خودم... به عقب نگاه کردم...
همون نفر سوم بود ...
چاقویی دستش بود ... توی شوک بودم که چرا از اسلحه ی کمریش استفاده نکرده ... بهرحال هرچی که بود ... دماغمو باز بالا کشیدم ... دو نفر ونفله کرده بودم... این نفرسوم که بهراد نصفشو زحمت کشیده بود و حالا من ... فقط باید کار و تموم میکردم.
لبخندی بهش زدم.... با تعجب بهم نگاه میکرد.
romangram.com | @romangram_com