#حکم_دل_پارت_117


یه دستم خلاص شده بود ... اون مرد که دوبرابر بهراد هیکل داشت ... مشتی به صورت بهراد زد ... بهراد از تک و تا نیفتاد و با قفل فرمون با سمت شکم و سینه ی مرد ضربه میزد ...

دستم داشت تو دست مرد له میشد... رحمان هنوز از درد سرش به خودش می پیچید ... به تقلا افتادم و سعی کردم رو به روش بایستم...

به این حالت که دراومدم مرد دستمو پیچوند که ناله ای کردم... ولی باز عقب ننشستم... با تمام قدرت و نیرو با زانوم بین دو پاهاش ضربه زدم و اون هیکل انگار پنچر شد و منو رها کرد.

با دیدن رحمان که داشت به سمتم میومد ... کمی از اونجا عقب عقب فاصله گرفتم... اشکهایی که نفهمیدم کی صورتمو خیس کردن و با کف دست پاک کردم تا بتونم صحنه رو واضح ببینم... بهراد و اون مردهنوز با هم گلاویز بودند و من کاری از دستم بر نمیومد...

رحمان بلند به اون مردی که روزمین زانو زده بود و بخودش می پیچید فریاد زد : ایها الغبی... (بی عرضه )

و به سمت من اروم قدم برمیداشت...

عقب عقب رفتم ... بهراد دولا شده بود ... اون مرد با زانو به سینه اش ضربه میزد ...

به هق هق افتادم ...

بهراد یه لحظه متوجه من شد و گفت: برو کتی... بـــرو...

تو اون شرایط نمیخواستم ولش کنم ... ولی مجبوری راه افتادم... رحمان لبخندی زد و گفت: أین ترحل حبیبی؟(کجا میری عشقم ... )

هنوز داشتم عقب عقب میرفتم و اون اروم با اون نگاه خیره وپستش به من زل زده بود و حتی از وحشتم هم لذت می برد ...

یه لحظه حس کردم دارم سقوط میکنم... پام به چیزی گیر کرد و از عقب افتادم روی زمین... حس کردم کمرم سوخت... پام به لبه ی جدول گیر کرده بود وکمرم با حفاظ های سطل مکانیزه احتمالا خراشیده شده بود.

بوی گند زباله تو دماغم می پیچید ...

رحمان خندید و من حس کردم دستم به تیزی چیزی خورد.

به ارومی زیرچشمی به اون جسم تیز نگاه کردم... یه شیشه ی نوشیدنی شکسته بود . دستمو به سمتش بردم... به ارومی برش داشتم... رحمان حواسش به سلاح من نبود!

romangram.com | @romangram_com