#حکم_دل_پارت_116


رحمان نیشخندی زد ... و نگاهی به من انداخت... از حرفهاشون ... شوک بودن بهراد ... سر در نمیاوردم... سرم گیج میرفت ... سردرد ناشی از مستی ... مدام دچار لرز لحظه ای میشدم...

رحمان به سمتم اومد و گفت: یکمکن ان اکونُ معها و اسحر الیل، قبل ان اسلمها للشیخ ... ادری ان لا یکمن اغمض عیونی منها بهذا السهوله ...

(شاید قبل از تحویلش خودمم باهاش باشم... مطمئنم به راحتی نمیشه ازش دست کشید ...)

و دستی به صورتم کشید و ادامه داد: انت وسیم ... (تو جذابی...)

با لبخند و لحن کثیفی گفت: انا احبک ... حبیبی ... (من دوست دارم عشق من)

نمیخواستم بهم دست بزنه صورتمو کشیدم عقب ... و به بهراد که سرجاش خشک شده بود ملتمسانه نگاه کردم.فهمیدن اینکه این رحمان از دار ودسته های شیخه اصلا سخت نبود ...

نفسم سخت بالا میومد ... بدون اشک داشتم به هق هق میفتادم از روی بی نفسی و خفگی...

سینه ام تند جلو عقب میرفت و مرکز دید رحمان دقیقا همون جا بود.

باز بغضم گرفته بود ... باز حس میکردم به ته خط رسیدم... بازاسترس واضطراب من شروع شد ... باز ... باز... باز...

داشتم دیوونه میشدم ... اشکهام روی صورتم غلت زدند.... به بهراد که به رحمان نگاه میکرد زل زدم ... تمام عجز ونیازمو توچشمهام ریختم و امیدوار بودم باز در حقم لطف کنه و کمکم کنه ...

رحمان دستشو دراز کرد وصورتمو نوازش میکرد ... کوچه خلوت بود ... به ارومی جلوتر اومد و صورتشو به صورتم نزدیک کرد ، سرمو تا جا داشت عقب بردم ... ولی اون بی شرف دوباره بهم نزدیک شد... هرچی اب دهن داشتم تف کردم تو صورتش، صورتشو عقب کشید وکمی ازم فاصله گرفت... لبخندی زد و در حالی که قطره های بزاق رو از روی صورتش پاک می کرد با خنده گفت: آ ... ما شا الله... نعم ...انت محق بــــَهراد ....(اره ما شا الله ... تو حق داری بَــــهراد ) ... شیخ کان محق ، انت مارقه و البریه ... لکن انا یمکن ان ترویضک ... حبیبی( ...شیخ راست میگفت سرکشی و وحشی... اما میتونم رامت کنم ... عشق من ...)

نزدیکم شد و خواست به سمت لبهام بیاد که بلند داد زد: ابن کلب ....(پدرسگ ....) ...

به عقب نگاه کردم .بهراد با قفل فرمون محکم به سر رحمان کوبیده بود.

وحشت زده تقلا میکردم تا دستهامو از بازوهای اون دو تا قلچماق بیرون بیارم.

یکی از اونها منو رها کرد و به سمت بهراد رفت... رحمان سرشو چسبیده بود و روی عبای سفیدش چند لکه خون می دیدم... با اون حال گفت: لا تقتلوهم ، انا اردیهم حی ...(نکشیدشون ... زنده میخوامشون....).... با حرص بلند رو به اونی که منو محکم فشار میداد گفت: لا تفعلوا شیء مع الفتاه...(با دختره کاری نداشته باشید).... هذه لی...(این مال منه)...

romangram.com | @romangram_com