#حکم_دل_پارت_115
اهی کشیدم و چیزی نگفتم.
دستم و گرفت ... به سمت کوچه ای بن بست و خلوت می رفتیم... درست سمت ماشینش که گوشه ای پارک بود.
بهراد نفس عمیقی کشید وگفت: من نمیگم ادم خوبی ام... ولی ترجیح میدم بهت کمک کنم و نذارم شیخ وامثالش دستشون بهت برسه...
-چرا؟
صدای مردی از پشت سر اومد که به عربی گفت: لذا ، بقتی مع الهذه البت ؟
"پس با این دختر موندی ... "
من نفهمیدم... اما به جونم یه اضطراب افتاد که نمیتونستم از خودم دورش کنم... با ترس به عقب برگشتم... سه نفر پشتمون ایستاده بودند.
بهراد با بهت بهش نگاه کرد...
مرد که عبای سفیدی داشت و ریش های بلند ... نفس عمیقی کشید و با اشاره به دو مرد به من خیره شد.
دو مرد که هیکلی و بلند قامت بودند به سمتم اومدند فرصت فرار و ازم گرفتن و سریع بازوهای لاغر منو چسبیدن...
بهراد شوکه هنوز به چهره ی اون مرد نگاه میکرد ...
مرد نیشخندی زد و گفت: اطمئنُ ان اَخذ احل الهدایا ... ما کنت ان اظنُ انت تریدُ تذکی هکذا ... الشیخ ، کان یعتمدُ بک !(مطمئنم مژدگونی خوبی میگرم... فکر نمیکردم بخوای زرنگ بازی دربیاری ... شیخ به تو اعتماد داشت! )
بهراد نفس عمیقی کشید و گفت: رحمان ، اظنُ یجب ان نحکی معاً ، هکذا احسن (رحمان بهتره باهم صحبت کنیم...)
مردی که رحمان خطاب شد گفت: یجب ان تحکی انت مع الشیخ ، هکذا احسن ... (بهتره تو باشیخ صحبت کنی...)
بهراد پوفی کشید و گفت: لا ارید ان نحرب معاً ... (نمیخوام باهات درگیر بشم...)
romangram.com | @romangram_com