#حکم_دل_پارت_112
با صدای بلند به خنده افتادم وگفتم: شرافت؟ من از شرافت چی می فهمم؟ تو چی میفهمی؟ من اگه شریف بودم خونه و زندگی وپدر ومادرم وول نمیکردم ز یر پل بخوابم... من اگه شریف بودم کامبیز و ول نمیکردم دم هاتف بشم که قول چاخان بده که برام تو ال ای بهترین زندگی و میسازه. من بی شرفم که دست یه دختر هفده ساله رو گرفتم وبجای اینکه راضیش کنم برگرده خونه ی ننه باباش... کشوندمش اوردمش اینجا... تا بفروشنش به یه مرد شصت وپنج ساله که هم سن جدشه... من شریف نیستم... دیگه هم این کلمه رو کنار اسم نجس من نیار... فهمیدی؟
بهراد شونه هامو گرفت وگفت: خیلی خوب اروم باش...
-ارومم... نمی بینی؟ من میخوام برگردم پیش شیخ...
بهراد با عصبانیت گفت: کتی...
-زهرمار...
بهراد: میفهمی چی داری میگی؟
-اره میفهمم... میخوام برگردم پیش اون عرب... میخوام براش یه دلربا باشم ... میخوام شب وباهاش بگذرونم... تو مشکلی داری؟
بهراد حرفی نزد.
کمی بعد هم ازم فاصله گرفت و با قدم های تندی از من دور شد. در پیچ کوچه گم شد. من هنوز ایستاده بودم. توی تاریکی شب... زیر اسمون سیاه... پر از ستاره ها و یه ماه... که همشون باهم به من دهن کجی میکردند... ماهی که کا می بهم میگفت عین اونم...!
نفس عمیقی کشیدم.... چشمهامو باز کردم... با صدای قدم های کسی وحشت زده به امتداد مسیر رفتن بهراد نگاه کردم کسی که به نظرم تصویرش سیاه بود جلو میومد.... ترسیدم... حس نیاز به یه تکیه گاه وبه شدت حس میکردم... اون تصویر جلو تر میومد ومن قلبم تند تر میزد.... با دیدن بهراد نفس راحتی کشیدم ... بهراد داشت به طرفم میومد... وقتی بهم رسید سکسکه ی بلندی کردم که اون یه سیلی محکم به صورتم زد که ناله ام دراومد. با تعجب بهش نگاه کردم ... و یه سکسکه ی دیگه...هی ّ!
یه دبه اب دستش بود ... اب ورو صورتم خالی کرد... یه لحظه یادم رفت چطوری نفس میکشن... اب یخ بود... اب توی دهنم و تف کردم ... بهراد با حرص گفت: میخوای برگردی پیش شیخ؟
با حرص گفتم: اره.
بهراد یه سیلی بهم زد...
نفس نفس میزدم... دوباره پرسید: حالا چی؟
با داد گفتم: اره...
romangram.com | @romangram_com