#حکم_دل_پارت_111
بهراد باهام همکاری نمیکرد... به ارومی دستمو توی موهای نرم و قهوه ایش چرخوندم... وسوسه ی بهراد و توی برق نگاهش میدیدم... حتی ضربان قلبش... دلم برای این همه بی ارادگیش سوخت... اما دیگه خودمم میخواستم... مگه من چه برتری ای نسبت به شادی داشتم؟ چرا من باید نجات پیدا میکردم اما شادی که فقط هفده سالش بود... بهراد داشت با من همراهی میکرد. دیگه کوتاه اومده بود... به ارومی دستهامو از روی صورتش برداشتم و روی شونه اش گذاشتم...چشمهاشو بست وباز کرد... و تو چشمهام خیره شد.
نفس عمیقی کشیدم و اهی کشیدم... به ثانیه نکشید که خودشو از من دور کرد وگفت: کتی ...
بهش نگاه کردم وگفتم: اگه خودت عرضه نداری کارمو تموم کنی برمیگردم پیش شیخ... وازجام بلند شدم و مسیری و شروع به رفتن کردم.
بهراد دنبالم اومد وگفت: تو چه مرگته؟
-من میخوا م بشم یه هرزه...
بهراد: تا دیروز یه فرشته نبودی!
-دست از سرم بردار... عرضه ی این کارم نداری...
بهراد: کتی ما قراره بریم ایران... تو تا همین حالا هم خیلی شانس اوردی...
-اره شانس اوردم که گیر یه بی عرضه مثل تو افتادم... کار منم همون شب اول تموم بو داگه تو یه خرده عرضه داشتی...
بهراد: اینکه عین یه حیوون با یه دختر رفتار کنم عرضه به حساب میاد؟
-اره ... عرضه بحساب میاد... من دیگه نمیخوام برگردم ایران...
بهراد با تعجب گفت:چرا؟
-چون ... چون...
و بغضم مانع این شد که بتونم حرف بزنم.
بهراد خودشو بهم رسوند ودستمو گرفت وگفت: کتی؟ تو چته... چرا نظرت عوض شده؟ تو همون دختر سرسختی هستی که میخواست از شرافتش دفاع کنه؟
romangram.com | @romangram_com