#حکم_دل_پارت_110


-اره...

بهراد: چرا؟ از من خوشت اومده؟

-نه...

بهراد لبخندی زد وگفت: پس چرا اصرار داری؟

-خون من از یه دختر هفده ساله که رنگین تر نیست... هیّ ... بهت اجازه میدم هرکاری میخوای با من بکنی...

بهراد پوزخندی زد و گفت: الان مستی ... بعد که هوشیار بشی پشیمون میشی...

-من میفهمم دارم چی میگم...

بهراد خندید وگفت: سکسکه ات بامزه است.

-بیا باهام باش...

بهراد تو چشمهام خیره شد وگفت: مطمئنی؟

سرمو به علامت اره تکون دادم ...

بهراد دستی به موهاش کشید وگفت: بیا بریم خودتو یه کم مرتب کن ... بعد هم باید بریم پیش عبد ... خیلی دیر شده...

از جا بلند شد که دستشو کشیدم وچون کارم ناگهانی بود تعادلشو از دست داد و دوباره جلوم زانو زد.

دستهامو دور صورتش قاب کردم وگفتم: حق ندارم برگردم جایی که من لیاقت داشتن و حضور تو اونجا رو نداشتم ... هیّ!

و صورتمو به صورت بهراد نزدیک کردم و فاصله امون رو به حداقل رسوندم...

romangram.com | @romangram_com