#حکم_دل_پارت_108


-من حد خودمو میدونم...

بهراد حرفی نزد و دست زیر بازوم انداخت و بلندم کرد.

خندیدم وگفتم: خیلی برات سبکم...

بهراد دستهاشو تو جیبش برد و زل زد به من.

دوباره با خنده گفتم: یه دختر هفده ساله رو فروختن به یه عرب شصت و پنج ساله...

بهراد چیزی نگفت.

منم با خنده گفتم: منم فروخته بودن ... کاش میشد شما ها رو هم فروخت...

داشتم میخوردم زمین که بهراد منو گرفت و گفتم: عین یه تیکه دستمال کاغذی... یه بار مصرف شدیم... یه بار مصرف سطل اشغال... خیلی ... هیّ...

سکسکه ام گرفته بود... با سکسکه گفتم: هیّ... اگه خیلی شانس داشته باشیم یه خری میاد دوباره ازمون استفاده میکنم... هیّ...

بهراد نفس عمیقی کشید وبا خنده گفتم: تازه تو هم میخواستی منو مصرف کنی... فرداش پسم بدی... یادته؟؟؟

بهراد دستمو گرفت وگفت : بیا از این طرف...

و وارد یه کوچه شدیم...

با صدای بلند اواز میخوندم.

بهراد هم چیزی نمیگفت.

خندیدم وگفتم: تو هم مثل بقیه دنبال یه داف بودی که فقط یه شب تا صبح وباهاش خوش بگذرونی نه؟ ... بلوند دوست داری یا شرقی؟؟؟

romangram.com | @romangram_com