#حکم_دل_پارت_107
بغضم کم کم داشت به زار زدن ختم میشد. ناچارا جام و دوباره پر کردم.
بیتا سکسکه ای کرد وگفت: هیچی نمیخوا دبگی... سعی هم نکن ما رو درک کنی... بزودی همین بلا سرت میاد... خیلی خوشحال نباش که تا الان قسر در رفتی...
به بیتا خیره شدم و محتویات جام و به کل سر کشید... قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه بهراد با عجله به سمتم اومد وگفت: بلند شو بریم... یکی از دارو دسته های شیخ اینجاست...
بیتا با لحن نسبتا مستی گفت: حالا کجا میرین؟
ته مونده ی نوشیدنی مو سرکشیدم وبلند شدم ...
درحالی که هنوز ذهنم قفل کرده بود که چه چیزی و لازم داشتم تا از روی میز بردارم کاملا بی اراده گفتم: شاید بریم هتل. ما که این روزا اواره و سرگردون شدیم...
بیتا خندید و منم خندیدم...!
بهراد با کلافگی گفت: اخرش مست کردی...
نفهمیدم از بیتا خداحافظی کردم یانه... مطمئن نبودم که باز هم اونو می بینم یا نه...
سوار ماشین نشدیم... داشتیم پیاده میرفتیم... نمیدونستم به کجا... پام به پای بهراد گیر کرد وسکندری به زمین خوردم...
بهراد با نگرانی جلوم زانو زد وگفت:کتی؟ چت شد؟
خندیدم وگفتم: هیچی... پاهام به هم پیچید...
بهراد نفس کلافه ای کشیدو گفت: مست کردی؟؟؟ با حرص ادامه داد: مگه بهت نگفتم حق نداری بخوری؟؟؟
با مشت به سینه اش زدم وگفتم: من مست نیستم...
بهراد: مشخصه...
romangram.com | @romangram_com