#حکم_دل_پارت_106


بیتا پوزخندی زد وگفت: تو چه خبر؟ ترگل ورگل شدی... به پوستت ساخته...

نگامو به میز دوختم وگفتم: خبرا به گوشت نرسیده؟

بیتا چشمهاشو ریز کرد وگفت: چی؟

-من در رفتم...

بیتا چشمهاشو درشت کرد وگفت: واقعا؟

سرمو به علامت اره تکون دادم و بیتا با نیشخند گفت: اگه شادی بفهمه لهت میکنه ... و بلند زد زیر خنده.

درحالی که جامی وپر کردم و یک نفس مشغول نوشیدن شدم...

ناخودآگاه چشمهام پر اشک شد و بیتا گفت: ای زرنگ خانم... پس دست اون بچه رو گذاشتی تو حنا و خودت دررفتی؟ اشغال...

اشکهام بدون اجازه ام جاری شد ...

-چه بلایی سرش اومده؟

بیتا: اولش فروختنش به یه عرب شصت و پنج ساله... حالا هم داره خرده ریز کار میکنه . نه که سالم نیست... باید بازیر دستها باشه... اما بارشو بسته ... اون عرب براش یه خونه خریده...

بعد با حرص گفت: شادی وببینی نمیشناسیش... مثل دیوونه ها شده... هر دفعه با جیغ و داد میره با یه سکوت چند روزه برمیگرده... خونه اش همین نزدیکی هاست ... شبا از تاریکی میترسه ... با ما میگذرونه! دورهم جمعیم... خوش میگذره! و بلند بلند و عصبی خندید.

سرمو پایین انداختم و دوباره جامو پر کردم... حلقم میسوخت اما دلم میخواست مست تر از این بشم...

کمی بعد رو به بیتا که اون هم مشغول نوشیدن بود گفتم: من نمیدونم باید چی بگم...

بیتا لبه ی جامشو به جامم زد وگفت: به سلامتی هرزگی هممون... و بلند خندید.

romangram.com | @romangram_com