#حکم_دل_پارت_105
بهراد دستشو دور کمر بیتا انداخت... می دیدم که بیتا داره عین بید می لرزه. پشتمون و به نگهبان کردیم و به سمت میزمون رفتیم. بهراد بیتا با چشم های اشک آلود بهم نگاه کرد. چشمکی بهش زدم و گفتم:
نگران نباش... فقط می خوام باهات حرف بزنم.
بیتا نفس راحتی کشید و آب دهنشو قورت داد.
دستمو روی دستش گذاشتم وگفتم:خوبی؟
بیتا نفسشو فوت کرد و گفت: سیگار داری؟
-نه...
بیتا جام بهراد وبرداشت ویک نفس سر کشید و پرسیدم: از بقیه خبری نداری؟
بعدبه من نگاه کرد وگفت: شادی نزدیک بود خود کشی کنه.
مو به تنم سیخ شد.
بیتا پوزخندی زد وگفت: اون عرب احمق به دادش رسید ... نذاشت راحت بشه.
یه لحظه یه نفس راحت کشیدم و بیتا گفت: از سحر هم خبر ندارم...
-تو چی؟ از خودت چه خبر؟
بیتا تو چشمهام نگاه کرد وگفت: کارم تموم شد ... انقضام سر اومد ... حالا هم اینجا دارم میرقصم واسه زیردستها... بخور و نمیر درمیاد ... یه خونه هم تونستم واسه خودم دست و پا کنم... خرجم مفتی درمیاد ... یه شب میگذره و کلی دستم و میگیره ... راضیم شکر!!!
گفت شکر؟!
اب دهنمو به زور قورت دادم. یه بغض سنگین تو گلوم سنگینی میکرد.
romangram.com | @romangram_com