#حکم_دل_پارت_104
با اون چشم های خوش حالت قهوه ای رنگش نگاهم کرد و گفت:
خب برو باهاش حرف بزن... من چی کاره م؟
به سر به سن اشاره کردم و گفتم:
اینجا رقاصه... به نگهبان گفتم تو می خوای ببینیش... برو با نگهبان حرف بزن... تو رو خدا... من باید باهاش حرف بزنم.
تو دلم گفتم:
شاید از سحر و شادی خبر داشته باشه...
بهراد یه کم دیگه از نوشیدنیش خورد و گفت:
کتی به فکر خودت باش...
دوباره صورتشو به سمت خودم چرخوندم و گفتم:
خواهش می کنم...
توی چشمام زل زد و گفت:
دردسر درست نکن...
التماس کردم:
فقط ده دقیقه....
پوفی کرد و از جاش بلند شد... توی دلم به جونش دعا کردم. دستشو گرفتم و به سمت نگهبان رفتم. بیتا با ترس به بهراد نگاه می کرد... انگار قضیه رو جدی گرفته بود.بهراد به زبون عربی با نگهبان حرف می زد. نگاه بیتا رو روی خودم حس می کردم ولی نگاهش نمی کردم... بعد چند دقیقه نگهبان دست بیتا رو ول کرد و اونو به سمت بهراد هل داد. نفس راحتی کشیدم.
romangram.com | @romangram_com